آلزايمر؛ دوگانه عشق و واقعیت

 

گروه فرهنگي- 1- "آلزایمر" روایت زندگی زنی به نام آسیه است که از 20 سال پیش، هنوز مرگ شوهرش امیر قاسم در یک واقعه انفجار را باور نکرده. پس از آن واقعه آقا نعمت، برادر شوهرش او را به عقد خود در آورده بود ولی آسیه که مرگ همسرش را باور نکرده، خود را به دیوانگی زده و به آسایشگاه بیماران روانی رفته بود.

حالا پس از 20 سال در حالی که خانواده هنوز می‏خواهد برای امیرقاسم، سالگرد ترحیم برگزار کند، آسیه تصمیم می‏گیرد آگهی گمشده برای شوهرش در روزنامه درج کند و این موجب می‏شود سر و کله فردی دچار بیماری "آلزایمر" پیدا شود که می‏گوید دوستانش به او گفته‎اند او همان شوهر آسیه است.

کلانتری وارد تحقیق در صحت و سقم این ادعا می‏شود و علی‌رغم مخالفت شدید خانواده، آسیه ایمان دارد که این مرد خُل‎وضع همان امیرقاسم است. استمرار قصه، همین تحقیق بر سر نسبت زن و شوهری میان این دو و مقاومت آقا نعیم و محمود (برادر آسیه) است.

2- معتمدی کارگردانی است که علوم اجتماعی خوانده و فلسفه سینما می‏داند و مشخصه اصلی کارهایش، طرح نگرش‌های فلسفی در دل روایت داستان است. او پس از "هبوط" به مرور روندی را طی کرده که از طرح‎های فلسفی و دیالوگ‏های ثقیل و بازیگران کم سابقه به سمت داستان‎گویی روان‎تر و استفاده از ستاره‎ها برود.

در "زشت و زیبا" تا حد زیادی از روایت فلسفی "هبوط" دست می‏کشد اما در "دیوانه از قفس پرید"، معانی درونی فیلمش را از مسیر دیالوگ‏های پرتکلف به رخ مخاطب می‏کشد و در این مسیر "آلزایمر" را باید ارجاعی به "زشت و زیبا" دانست.

در بحث از معتمدی، باید گفت "جهان فیلم‌ساز"، بر کارهایش غلبه دارد و راهی به کشف لایه‏های درونی آنهاست. او دوست دارد در یک جمله طلایی در میان دیالوگ‏ها، طرح داستان را به مخاطبش منتقل کند. در "دیوانه از قفس پرید" جمله طلایی روزبه در پاسخ به گم شدن پرونده‎ها این بود که "حقيقت که گم نشده؛ تكه تكه شده به اسم معرفت، افتاده دست يه مشت آدم بي معرفت."

کل داستان حکایت این یک جمله بود. اما او در "آلزایمر" با دیالوگ‏های بی تکلف و داستانی روان‌تر به سراغ مخاطب آمده. شاید یکی از مهم‌ترین دیالوگ‎های فیلم همان است که حاج میرزا می‏گوید؛ آنجا که شب هنگام به سفارش آسیه به خانه‎شان آمده تا آقا نعیم از شکایتش منصرف شود و امیرقاسم را از بند برهاند: «کاش این‌قدر که این زن به شوهرش ایمان دارد، ما هم به خدا ایمان داشتیم تا خودمان را دریابیم.»(نقل به مضمون) این جمله که بدوا عادی به‌نظر می‏رسد، در ادامه داستان، اهمیت خودش را نشان می‏دهد و حتی پس از پایان فیلم، راه فرار مخاطب برای جمع بندی بن‏بست داستانی است. یا بهتر بگوییم، جواب منفی آزمایش خون امیرقاسم که دیگر رسیدن این دو نفر به یکدیگر را غیرممکن کرده، پایان متفاوت فیلم را قابل پیش بینی می‏کند و مخاطب را در اندیشه می‏برد که غرض فیلم‌ساز از این همه چیست؟ اگر قرار بود ظاهر قصه به سرانجامی برسد، فی المثل بهتر بود داستان با رفتن آسیه و امیرقاسم به یک آسایشگاه روانی تمام شود تا آن دو، تا آخر عمر در کنار هم باشند ولو اینکه امیرقاسم نداند که آسیه چقدر عاشق اوست. اما کارگردان اصرار دارد که ما را با تلخکامی پایانی تنها بگذارد؛ پایانی که بسته نیست و تأویل مخاطب را برمی‌تابد و او را به حال خودش رها نمی کند. پس باید گفت آقای معتمدی در لایه دوم فیلمش، روایتی فلسفی را در سر پرورانده که مخاطب عام سینما به راحتی از آن سردرنیاورد!

در واقع در لحظات پایانی فیلم، وقتی که آسیه هم مثل امیرقاسم برای خودش شعبده باز می‏شود، معجزه ایمان رخ می‏نماید. یعنی حالا که وصال ممکن نشد، این ایمان است که بر واقعیت علمی (جواب آزمایش خون) غلبه می‏کند و وحدت عاشق را با معشوقش در عالم حقیقت، ممکن می‏کند؛ آن‌هم در شرایطی که سایر شخصیت‏های داستان دچار "نسیان عشق" شده‎اند. (دیالوگ آسیه را پس از شنیدن جواب آزمایش به یاد بیاورید که "سند به درد کسی می‏خورد که شک دارد")

ظاهرا معنای اصلی فیلم همین است اما آیا آقای کارگردان در القای این معنا به ذهن مخاطب عام موفق بوده؟ تاحد زیادی نه! حتی دیالوگ‏های کوتاه، طنز رقیق و غیرمبتذل، شوک‏های داستانی معتدل و لوکیشن‎های سنجیده و میزانسن پرداخت شده و بی‎زمانی و بی‎مکانی قصه، هم نتوانسته کارگردان را به غرضش برساند.

فارغ از ضرباهنگ کُند وقایع و برخی پلان‎های ملال آور و کش‌دار، موانع دیگری نیز در القای پیام وجود دارد. شخصیت حاج میرزا به عنوان همراه‎ترین کاراکتر با آسیه، جا نیفتاده. شخصیت تخت و ساده و بدون عمق او، میزانسن پلان‏هایی را که وی در آن حضور دارد، به‌هم ریخته.

علاوه بر بازی ضعیف وی، مشکل تاحدی بر عهده فیلمنامه است. شاید کارگردان بخشی از بار انتقال این پیام را برعهده شعبده بازی امیرقاسم و آسیه انداخته، اما شعبده بازی نیز عمداً شکسته بسته است. اگرچه آلزایمر یکی از خوش ساخت ترین آثار معتمدی است اما بعید است بتواند مخاطب عام را با خود همراه و همدل کند.

روایت فلسفی فیلم اما ابعاد دیگری نیز دارد، تا آنجا كه نگاه کارگردان به جنون را باید نگاهی فوکویی دانست كه شرح این نکته، در حوصله این نقد نوشته نیست.

برخی ضعف‏های حاشیه‎ای فیلم نیز از این قرارند: آن درگیری‎های داخل کارگاه و اینکه به‌خاطر حال نامساعد آقا نعیم، وضع کارگاه افت و خیز پیدا می‏کند، خوب نتوانسته در روند قصه‎گویی خودش را توجیه کند و بی دلیل وقت گرفته. جانب‌داری کلانتری از آسیه نیز در قصه بی وجه به نظر می‏آید. درکنار بازی تحسین برانگیز فرامرز قریبیان، مهران احمدی و مهتاب کرامتی، بازی دختر آسیه ضعیف است و حضور کودکان در خانه نیز دلیل خاصی ندارد.

3- معتمدی به‌عنوان نویسنده و کارگردان اصرار داشته جهان داستانی، روابط شخصیت‏ها و لوکیشن‎ها به‌کلی ایرانی و واقعی باشد: یک محله نسبتا قدیمی با میدان‌چه‎ای که کارگردان دوست دارد چند بار از نمای بالا مرکزیت آن را بهتر نشان بدهد؛ خانه‎ای با حیاط وسیع و مفروش از آجرسفالی که دور تا دورش خانواده‎های یک فامیل زندگی می‏کنند با آن دالان ورودی و پرده دم درش و حوض آبی رنگ و تخت‎های دور و برش؛ روحانی مسجد محل یعنی حاج میرزا که در حل مشکلات خانوادگی پادرمیانی می‏کند؛ کلانتری محل که از کوچه پس کوچه‎های تنگ به آن می‏رسیم و به خوبی اعضای محل و خانواده را می‏شناسد؛ زن‏های محل که برای پختن غذای سالگرد ختم، یک اکیپ هماهنگ‎اند و مقبره امیرقاسم که در قبرستان محل است.

در واقع فیلم در بافت قدیمی یک شهر و در خانواده‏ای سنتی رخ می‎دهد که کارگاهی سنتی دارند و سروصدایی از زندگی ماشینی جدید در آن نیست. در نمایی از فیلم، محمود برادر کوچک آسیه آن‌قدر غیرتی می‏شود که سیلی به گوش خواهرش می‏زند تا او به مردی که مدعی است که امیرقاسم است، روی خوش نشان ندهد.

اما این غیرتی شدن انگار بیش از آنکه برآمده از غیرت دینی باشد، ضایع شدن حقوق زن در ساختار زندگی سنتی را به رخ ما می‎کشد. شخصیت اول داستان به‌کلی از رسیدن به حقوقش در این جهان ناکام است، دلش به ازدواج با برادر شوهرش نبوده، تن به تیمارستان داده و وقتی در پایان فیلم نمی‏تواند نسبت شوهری امیرقاسم با خودش را اثبات کند، نهاد دین -یعنی روحانی محل- تنها تا این اندازه به داد او می‏رسد که بتواند امیرقاسم را از بند برهاند و آسیه سپس باز می‏گردد به همان تیمارستان.

پس بی‌راه نیست اگر بگوییم کارگردان در سراسر فیلم -خواسته یا ناخواسته- کوتاه بودن دیوار زن در زندگی سنتی ایرانی را برجسته می‏سازد و این تحلیل هیچ مثال نقضی در فیلم نمی‎یابد. منظور از زندگی سنتی ایرانی، زندگی دینی نیست، چون روحانی -به عنوان نماد دین- روندی را طی می‎کند، به همراهی با آسیه می‏انجامد. در واقع همه افراد این فیلم دچار نوعی نسیان و فراموشی نسبت به عشق هستند و اگرچه کارگردان سعی کرده در دیالوگ‎ها این را "نسیان ایمان" بنامد، اما حقیقت آن است که آسیه فقط عاشق شوهرش هست.

خبر مرتبط:

حکمت: بارها با "آلزایمر" گریستم/ معتمدی: سینما با مضمونش، دینی نمی‌شود/ رشاد: معتمدی حقیقت خودش را متجلی کرده


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : آلزايمر, دوگانه عشق و واقعیت, روایت زندگی آسیه, ,