زندگانى امام رضا عليه السلام

 

زادگاه
هشتمين پيشواى شيعيان امام على بن موسى الرضا عليه السلام در مدينه ديده به جهان گشود.
 

كنيه ها
ابوالحسن و ابوعلى (1)
 

لقبها
رضا، صابر، زكى ، ولى ، فاضل، وفى ، صديق، رضى ، سراج الله، نورالهدى ، قرة عين المؤمنين، مكيدة الملحدين، كفو الملك، كافى الخلق، رب السرير و رئاب التدبير(2).
 

مشهورترين لقب
مشهورترين لقب آن حضرت «رضا» است و در سبب اختصاص اين لقب گفته اند: «او از آن روى رضا خوانده شد كه در آسمان خوشايند و در زمين مورد خشنودى پيامبر خدا و امامان پس از او بود. همچنين گفته شده: از آن روى كه همگان، خواه مخالفان و خواه همراهان به او خشنود بودند. سرانجام، گفته شده است: از آن روى او را رضا خوانده اند كه مأمون به او خشنود شد.»(3)
 

مادر امام
در روايتهاى مختلفى كه به ما رسيده است نامها و كنيه ها و لقبهاى ام البنين، نجمه، سكن، تكتم، خيزران، طاهره و شقرا(4)، را براى مادر آن حضرت آورده اند.
 

زادروز
درباره روز، ماه و سال ولادت و همچنين وفات آن حضرت اختلاف است.
ولادت آن حضرت را به سالهاى (148، 151 و 153 ق)
و در روزهاى جمعه نوزدهم رمضان، نيمه همين ماه، جمعه دهم رجب(5) و يازدهم ذى القعده(6)
 

روز شهادت
وفات آن حضرت را نيز به سالهاى (202، 203 و 206 ق) دانسته اند.(7)
اما بيشتر بر آنند كه ولادت آن حضرت در سال (148 ق) يعنى همان سال وفات امام صادق عليه السّلام بوده است؛ چنان كه مفيد، كلينى ، كفعمى ، شهيد، طبرسى ، صدوق، ابن زهره، مسعودى ، ابوالفداء، ابن اثير، ابن حجر، ابن جوزى و كسانى ديگر اين نظر را برگزيده اند.(8)
درباره تاريخ وفات آن حضرت نيز عقيده اكثر عالمان همان سال (203 ق)(9) است.
بنابراين روايت، عمر آن حضرت پنجاه و پنج سال(10) مى شود كه بيست و پنج سال آن را در كنار پدر خويش سپرى كرده و بيست سال ديگر امامت شيعيان را برعهده داشته است.(11)
اين بيست سال مصادف است با دوره پايانى خلافت هارون عباسى ، پس از آن سه سال دوران خلافت امين، و سپس ادامه جنگ و جدايى ميان خراسان و بغداد به مدت حدود دو سال، و سرانجام دوره اى از خلافت مأمون.(12)
 

فرزندان
گرچه كه نام پنج پسر و يك دختر براى او ذكر كرده اند، امّا چنان كه علاّمه مجلسى مى گويد: «اكثر، تنها از جواد به عنوان فرزند او نام برده اند.»(13)
به دسيسه مأمون و با سمّ او به شهادت رسيد و پيكر مطهر او را در طوس در سمت قبله قبه هارونى سراى حميد بن قحطبه طايى به خاك سپردند (14) و امروز مرقد او مزار آشناى شيفتگان است.
 

سيره عملى و اخلاقى امام هشتم عليه السّلام

بى گمان ديده گشودن بر آفتاب كارى ناشدنى است، چونان كه پريدن در آسمان بلند
شناخت خدايى مردان برخاسته از بوستان عترت، نه براى هر بال بشكسته اى شدنى ؛ چه آنان كه بر آفتاب ديده گشوده اند جز سايه مژگان خويش نديده و آنها كه در آن آسمان پريده اند جز شكسته بالى خويش را نيافته اند.
با اين همه شايد بتوان ديده بر پرتويى از آفتاب كه بر زاويه اى تابيده است دوخت و در آن نشانها از حقيقت نور يافت كه نور، همه يك گوهر است.
با چنين اعترافى به يكى از جنبه هاى پند آكنده حيات امام روى مى كنيم و دست كوتاه خويش را به درياى ناشناخته كرانه «خوى ستوده امام» فرو مى بريم تا مرواريدى چند برگيريم و فراروى گذاريم:
 

عبادت امام
براى آنان كه بودن را مفهومى جز بنده بودن ندانند، پرستش نه يك «تكليف»، بلكه معناى زندگى و راز جاودانگى است. در نگاه آنان خدا پرستيدن نه يك واجب است كه بايد از سر گذراند و برائت ذمّه حاصل كرد، بلكه شهد شيرينى است كه بايد چشيد و در آن روح بودن و ماندن را يافت.
از اين روى ، اگر درباره خداپرستى اين گونه كسان كه امام پيشاپيش همه آنان است سخنى گفته شود سخن از «اندازه عبادت» نيست، بلكه سخن از «چگونگى » است. آنان بنده بودن را مايه افتخار، بندگى كردن را مايه سربلندى ، و سر فرود آوردن در برابر خواست آشكار و پنهان خداوند را اساس سرافرازى شمرند.
اين معناى سخن هشتمين امام است كه گويد: «به بندگى خدا افتخار مى كنم».(1)
همين حقيقت است كه بدخواهان او را ناخواسته بر آن مى دارد كه اعتراف كنند او پرستشگرترين همه زمينيان است (2)
و در ميان همه فرزندان عبّاس و على عليه السّلام بافضيلت تر، پرهيزگارتر، ديندارتر و شايسته تر از او نديده اند.(3)
در پرتو توجّه به چنين برداشتى از مفهوم عبادت در نظر امام است كه مى توان براى خواندن هزار ركعت نماز در شبانه روز، سجده هاى طولانى پس از نماز صبح، روزه هاى مكرّر، شب زنده داريهاى پر رمز و راز و همدمى هميشگى با قرآن تفسيرى شايسته يافت،
يا به درك حقيقت اين سخن نايل آمد كه كسى درباره آن حضرت مى گويد: «به خداوند سوگند مردى نديدم كه بيش از او از خدا پروا كند، بيش از او در همه اوقات به ياد خدا باشد، و بيش از او از خدا بترسد».(4)
گوينده اين سخن نه كسى از شاگردان او، بلكه فرستاده دستگاه خلافت؛ رجاء بن ابى ضحّاك است كه به عنوان گماشته مأمون به مدينه رفته است تا امام را زيرنظر گيرد و با خود به مرو برد. او در ادامه سخن خود مى گويد: «شب هنگام كه به بستر مى رفت بسيار قرآن تلاوت مى كرد، و چون بر آيه اى كه در آن يادى از بهشت يا دوزخ بود مى گذشت مى گريست و از خداوند بهشت مى خواست و از آتش به او پناه مى جست... چون ثلث آخر شب فرامى رسيد از بستر برمى خاست و به تسبيح و تحميد و تهليل و استغفار مى پرداخت. پس از آن مسواك مى كرد و سپس به نماز شب مى ايستاد. او نماز جعفر طيّار را چهار ركعت به جاى مى آورد و اين ركعتها را در شمار ركعتهاى نماز شب مى آورد». (5)
امام براساس همين برداشت هماره با قرآن همدم بود و به گفته ابراهيم بن عباس حتى سخن او، پاسخهايى كه مى داد و مثلهايى كه مى آورد همه برگرفته از قرآن بود و كتاب الهى را هر سه روز يك بار ختم مى كرد.(6)
او خود در اين باره فرمود: «اگر مى خواستم قرآن را در كمتر از سه روز ختم مى كردم. امّا من به هر آيه اى كه مى رسم در آن مى انديشم و در اين امر درنگ مى نمايم كه درباره چه و به چه هنگام نازل شده و بدين سبب است كه آن را در سه روز ختم مى كنم.»(7)
هم بر اين اساس است كه امام هر برتريى را به تقوا مى داند و حتى به ديگران نيز حق مى دهد كه اگر بتوانند بيش از او از تقوا بهره مند شوند از او برتر باشند، چونان كه در پاسخ مردى كه سوگند ياد كرد او بهترين مردم است، فرمود: «اى مرد! سوگند مخور، برتر از من كسى است كه بيشتر تقواى خدا داشته و در برابر او فرمانبردارتر باشد. به خدا سوگند هنوز اين آيه نسخ نشده است كه برترين شما پرهيزگارترين شماست.»(8)
همو در جايى ديگر نيز فرمود: «اى زيد، از خدا بترس كه آنچه بدان رسيده ايم تنها به كمك تقوا ميسّر شده است.»(9)
او همين تقوا، خداترسى و فرمانبرى را معيار و نشان شيعه بودن نيز مى خواند و به يكى مى گويد: «هر كدام از پيروان ما كه خدا را فرمان نبرد از ما نيست، و تو اگر از خدا فرمانبرى از ما خاندان هستى ».(10)
 

زهد و ساده زيستن
روشن است آن كه با خدا چنين پيوندى جانمايه دارد ديگر دل در پى جز او نمى گذارد و جز اويى به ديده وى نيايد تا دلش از آن ياد كند. آن كه خدا را يافته و سراى لقاى او را مى شناسد سراى ناپايدار كنونى را جز باتلاقى نمى داند كه هر چه به درونش نزديكتر شوى رهايى از آن دشوارتر و مرگ و نيستى حتمى تر شود.
چنين است كه امام دنيا را سرايى آكنده از شرّ و بدى مى شمرد و از شرّ آن به خداوند پناه مى برد و راه رهايى را «زهد و پارسايى » مى بيند و مى فرمايد: «به وسيله زهد و بى رغبتى به دنيا نجات از شرّ دنيا را مى جوييم».(11)
محمّد بن عباد مى گويد: «رضا عليه السّلام در تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس مى نشست و جامه هاى خشن بر تن مى كرد و تنها هنگامى كه در جمع مردمان حضور مى يافت جامه رسمى مردمان مى پوشيد.»
يك بار سفيان ثورى او را ديد كه جامه اى از خز بر تن كرده است. او را گفت: «اى پسر پيغمبر! چه خوب بود لباس پايينتر از اين مى پوشيدى !» فرمود: «دستت را پيش آر». پس دست او را به گريبان خود برد و او ديد كه در زير جامه بوريايى بيش نيست. آنگاه فرمود: «اى سفيان، آن جامه خز براى خلق و اين لباس ژنده براى حضرت حق است».(12)
اباصلت هروى نيز درباره آن حضرت گويد: «او غذايى ساده و خوراكى اندك داشت».(13) امام حتى زمانى كه رسماً وليعهد خلافت بود از همان زهد و پارسايى و ساده زيستى جدايى نداشت.
شكايتى كه يكى از كنيزان خانه از وضع رفاهى و معيشتى دارد گواه اين حقيقت است. آن كنيز كه زمانى در خانه مأمون، اندكى در خانه امام رضا عليه السّلام و پس از آن در خانه عبدالله بن عبّاس بوده است اين سه دوره را چنين ترسيم مى كند:
«ما در سراى او (مأمون) در بهشتى از خوردنى و آشاميدنى و عطر و دينار بسيار بوديم پس از چندى مأمون مرا به رضا عليه السّلام بخشيد و چون به خانه او رفتم همه آن رفاه و خوشى را كه داشتم از دست دادم. در آن جا سرپرستى بر ما نظارت داشت كه ما را شب بيدار مى كرد و به نماز وامى داشت و اين از هر چيز براى ما سخت تر بود و من آرزو مى كردم از خانه او به جايى ديگر روم، تا آن كه مرا به عبدالله بن عبّاس بخشيد و چون به سراى او رفتم چنان بود كه گويا به بهشت درآمده ام».(14)
 

برخورد با مردم
امام عليه السّلام در برخورد با مردمان چهره راستين اسلام را ترسيم مى كرد، آن هم در عصرى كه جلال و شكوه پوشالين دستگاه خلافت از اين آيين، سيمايى ديگر ارائه مى داشت.
نخستين نكته اين كه او ديگران را هم داراى ارزش انسانى مى دانست و از اين ديدگاه با آنان برخورد مى كرد. ابراهيم بن عبّاس مى گويد: «هيچ نشنيدم و نديدم كسى برتر از ابوالحسن رضا عليه السّلام باشد. بر هيچ كس به سخن خويش بى مهرى و ستم روانداشت، سخن هيچ كس را نبريد، هيچ نيازمندى را بى پاسخ نگذاشت، پاى خود در حضور هيچ كس دراز نكرد، در پيش هيچ كس لم نداد، هرگز غلامان و وابستگان خويش را ناسزا نگفت، به گاه خنده قهقهه نزد، بر سفره غلامان و وابستگان خود مى نشست، بسيار در پنهان صدقه مى داد و به ديگران كمك مى كرد.»(15)
او حتى در برخورد با غلامان و خادمان هرگز حاضر نبود كرامت انسانى آنان را ناديده بگيرد و چيزى از حقوق آنان فرو گذارد. او حتّى در ريزترين نكته ها اين كرامت را پاس مى داشت.
ياسر خادم آن حضرت مى گويد: امام رضا عليه السّلام به ما فرمود: «اگر بر بالاى سر شما ايستادم و در حال غذا خوردن بوديد بلند نشويد تا غذا خوردن را به پايان بريد». گاه يكى از ما را مى خواست و چون به او مى گفتند در حال غذا خوردن است مى فرمود: «بگذاريد تا غذايش را بخورد.»(16)
او هيچ اندرز گونه اى را كه با اصل كرامت انسان ناسازگار باشد نمى پذيرفت و همچنان بسادگى و دورى از تكلّف در برخورد با ديگران ادامه مى داد.
يكى از مردمان بلخ مى گويد: «در سفر امام به خراسان همراه او بودم. روزى سفره غذايى طلبيد و همه خدمتكاران و غلامان را بر سر آن سفره گرد آورد. گفتم: جانم به فدايت، خوب بود براى اينها سفره اى جداگانه مى گستردى ! امام فرمود: «خاموش! كه خدا يكى است، پدر و مادر در همه ما يكى است و پاداش هر كس نيز به كردارهاى اوست.» (17)
او هرگز از برآوردن نياز ديگران روى برنتافت و چونان كه شيوه اين خاندان و سرشت امامان است گشاده دستى و بزرگوارى را به غايت مى رساند، و البته از آن پرهيز داشت كه در برابر دادن چيزى به ديگران و برآوردن كارى براى آنان كرامت انسانى را از ايشان بستاند.
داستان آن مرد خراسانى مشهور است كه چون از در راه ماندگى خود سخن به ميان آورد و از امام كمكى خواست تا پس از رسيدن به شهر خود آن را از جانب ايشان صدقه دهد، به او فرمود تا بنشيند، و پس از آن كه اطرافيان رفتند به اندرون رفت و بى آن كه به آن خانه بازگردد دست از فراز در درآورد و مرد خراسانى را خواست و دويست دينار به او داد و فرمود: «اين دويست دينار را بگير و خرج راه كن و عوض آن از طرف من صدقه هم نده. بيرون برو كه نه من تو را ببينم و نه تو مرا». چون بيرون رفت يكى پرسيد: فدايت شوم، كرم و گشاده دستى شما بسيار است، اما چرا از آن مرد روى پوشانديد؟ فرمود: «از بيم آن كه مبادا خوارى حاجت خواستن را بدان سبب كه حاجت او برآورده ام در چهره اش ببينم. آيا نشنيدى سخن رسول خدا صلّى الله عليه و آله را كه فرمود: آن كه نيكى خود به مردم را بپوشاند كارش برابر هفتاد حج است.»(18)
مردى چنين گشاده دست است كه چون يكى به او مى گويد: مرا به اندازه مردانگى خويش عطا ده، در پاسخ مى فرمايد: «اين در توانم نيست»، و آن گاه كه او مى گويد: مرا به اندازه مردانگى خودم عطا ده مى فرمايد: «اين شدنى است».(19)
همين امام است كه چون تمام دارايى خود را در روز عرفه با تهيدستان قسمت مى كند و كسى مى گويد: چه زيان بزرگى كردى ! در پاسخ مى فرمايد: «اين زيان نيست، بلكه سود است. آنچه را به وسيله اش پاداش و بزرگوارى فراهم آورده اى زيان مدان».(20)
امام با آن همه گشاده دستى ـكه به جاى خود رواستـهرگز اين صفت شايسته را برابرنهاده اسراف و تبذير و ريخت و پاش نمى داند و از كوچكترين كوتاهى در اين باره نمى گذرد، چونان كه به گفته خادم آن حضرت ياسر، روزى كه غلامان ميوه خورده و نيمخورده آنها را دور ريخته بودند برآشفته به آنان مى فرمايد: «سبحان الله! اگر از آن بى نيازيد كسانى هستند كه به آن نياز دارند؛ آن را به كسى بدهيد كه نيازمند است».(21)
اين شخصيت متعادل است كه از سويى در برخورد با فروتران فروتنى مى كند و چون تنها مى شود فارغ از كارهاى رسمى و دولتى اطرافيان خود از كوچك و بزرگ را گرد مى آورد، با آنان سخن مى گويد، با آنان همدم مى شود، و حشمت از خويش فرومى نهد تا با او همدم شوند؛ و از سويى در برابر آن كه خود را در ظاهر پرشكوه خلافت آراسته است سربلند و سرافراز مى ايستد و چون از او مى شنود كه دوست دارد جامه خلافت را بر تن او كند در پاسخ مى فرمايد: «اگر خلافت از آن توست تو را حقّ آن نيست كه جامه اى را كه خدا بر تنت كرده است بر تن ديگران كنى و اگر خلافت از تو نيست روا نيست آنچه را از تو نباشد به من دهى ». امام در برابر او موضع خويش در برخورد با خويشتن و هم در برخورد با دنيا را چنين ترسيم مى كند:
«به بندگى خدا افتخار مى كنم،
... با بى رغبتى به دنيا، رهايى از شرّ دنيا را مى جويم،
... با دامن دركشيدن از حرامها نايل آمدن به سودهاى حقيقى را اميدوارم،
... و با فروتنى در اين سراى ، بلندى نزد خداوند را خواهانم».(22)
 

حيات اجتماعى امام رضا عليه السّلام

دوران حيات و امامت امام هشتم اوج گيرى گرايش مردم به اهل بيت و دوران گسترش پايگاههاى مردمى اين خاندان است.(1)
چنان كه مى دانيم امام از پايگاه مردمى شايسته اى برخوردار بود و «در همان شهر كه مأمون با زور حكومت مى كرد او مورد قبول و مراد همه مردم بود و بر دلها حكم مى راند... نشانه ها و شواهد تاريخى ثابت مى كند كه (در اين دوران) پايگاه مردمى مكتب على عليه السّلام از جهت علمى و اجتماعى تا حدّى بسيار رشد كرده و گسترش يافته بود. در آن مرحله بود كه امام عليه السّلام مسئوليت رهبرى را به عهده گرفت.» (2)
گرچه كه در دوران امامت امام رضا عليه السّلام دو مرحله فعاليّت در سالهاى خلافت هارون و سالهاى خلافت مأمون را مى توان از يكديگر جدا كرد و براى هر يك از اين دو مرحله ويژگيهايى متمايز از ديگرى يافت، اما اگر به ويژگى عمومى اين دوران بنگريم، خواهيم ديد «هنگامى كه نوبت به امام هشتم عليه السّلام مى رسد... دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است و شيعه در همه جا گسترده اند و امكانات بسيار زياد است كه منتهى مى شود به مسأله ولايتعهدى . البته در دوران هارون، امام هشتم در نهايت تقيّه زندگى مى كردند. يعنى كوشش و تلاش را داشتند، حركت را داشتند، تماس را داشتند، منتهى با پوشش كامل... مثلاً دعبل خزاعى كه درباره امام هشتم در دوران ولايتعهدى آن طور حرف مى زند دفعتاً از زير سنگ بيرون نيامده بود. جامعه اى كه دعبل خزاعى مى پرورد يا ابراهيم بن عبّاس را كه جزو مدّاحان على بن موسى الرضاست، يا ديگران و ديگران را، اين جامعه بايستى در فرهنگ ارادت به خاندان پيغمبر سابقه داشته باشد. چنين نيست كه دفعتاً و بدون سابقه قبلى در مدينه و در خراسان و در رى و در مناطق گوناگون ولايتعهدى على بن موسى الرضا عليه السّلام را جشن بگيرند. اما قبلاً چنين سابقه اى نداشته باشد. آنچه در دوران على بن موسى الرضا عليه السّلام يعنى ولايتعهدى پيش آمد نشان دهنده اين است كه وضع علاقه مردم و جوشش محبّتهاى آنان نسبت به اهل بيت در دوران امام رضا عليه السّلام خيلى بالا بوده است. به هر حال بعد هم كه اختلاف امين و مأمون پيش آمد و جنگ و جدال بين خراسان و بغداد، پنج سال طول كشيد همه اينها موجب شد كه على بن موسى الرضا عليه السّلام بتوانند كار وسيعى بكنند كه اوج آن به مسأله ولايتعهدى منتهى شد.»(3)
حقيقت آن است كه در اين دوران، بدى اوضاع ميان امين و مأمون به امام كمك كرد تا بار سنگين رسالت خويش را بر دوش كشد، بر تلاشهاى خود بيفزايد، و فعاليتهاى خود را دوچندان كند، چه در اين زمان زمينه آن فراهم گشت كه شيعيان با او تماس گيرند و از رهنمودهاى او بهره جويند، و همين امر در كنار برخوردار بودن امام از ويژگيهاى منحصر به فرد و رفتار آرمانى كه در پيش گرفته بود سرانجام به تحكيم پايگاه و گسترش نفوذ امام در سرزمينهاى مختلف حكومت اسلامى انجاميد. او خود يك بار زمانى كه درباره ولايتعهدى سخن مى گويد، به مأمون چنين اظهار مى دارد: «اين مسأله كه بدان وارد شده ام هيچ چيز بر آن نعمتى كه داشته ام نيفزوده است. من پيش از اين در مدينه بودم و از همان جا نامه ها و فرمانهايم در شرق و غرب اجرا مى شد و گاه نيز بر الاغ خود مى نشستم و از كوچه هاى مدينه مى گذشتم، در حالى كه در اين شهر عزيزتر از من كسى نبود.» در اين جا بسنده است سخن ابن مونسـدشمن امامـرا بياوريم كه به مأمون مى گويد: اى اميرمؤمنان، اين كه اكنون در كنار توست بتى است كه به جاى خدا پرستش مى شود.(4)
در چنين شرايطى و پس از آن كه حضرت رضا عليه السّلام بعد از پدر مسئوليت رهبرى و امامت را به عهده گرفت در جهان اسلام به سير و گشت پرداخت و نخستين مسافرت را از مدينه به بصره آغاز فرمود، تا بتواند به طور مستقيم با پايگاههاى مردمى خود ديدار كند و درباره همه كارها به گفتگو بپردازد. عادت او چنين بود كه پيش از آن كه به منطقه اى حركت كند، نماينده اى به آن ديار گسيل مى داشت تا مردم را از ورود خويش آگاه كند تا وقتى وارد شهر مى شود مردم آماده استقبال و ديدار او باشند. سپس با گروههاى بسيار بزرگ مردم اجتماع برپا مى كرد و درباره امامت و رهبرى خود با آنان گفتگو مى فرمود. آنگاه از آنان مى خواست تا از او پرسش كنند تا پاسخ آنان را در زمينه هاى گوناگون معارف اسلامى بدهد. سپس مى خواست كه با دانشمندان علم كلام و اهل بحث و سخنگويان، همچنين با دانشمندان غيرمسلمان ملاقات كند تا در همه باب مناقشه به عمل آورند و با او به بحث و مناظره پردازند.
پدران حضرت رضا عليه السّلام به همه اين فعاليتهاى آشكار مبادرت نمى كردند. آنان شخصاً به مسافرت نمى رفتند تا بتوانند مستقيم و آشكار با پايگاههاى مردمى خود تماس حاصل كنند. اما در دوران امام رضا عليه السّلام اين مسأله امرى طبيعى بود، چرا كه پايگاههاى مردمى بسيار شده و نفوذ مكتب امام على عليه السّلام از نظر روحى و فكرى و اجتماعى در دل مسلمانان كه با امام آگاهانه هميارى مى كردند افزايش يافته بود...
پس از آن كه امام مسئوليت امامت را به عهده گرفت همه توانايى خود را در آن دوره، در توسعه دادن پايگاههاى مردمى خود صرف كرد اما رشد و گسترش آن پايگاهها و همدلى آنان با كار امام به اين معنى نبود كه او زمام كارها را به دست گرفته باشد. با وجود همه آن پيشرفتها و افزايش پايگاههاى مردمى ، امام بخوبى مى دانست و اوضاع و احوال اجتماعى نشان مى داد كه جنبش امام عليه السّلام در حدّى نيست كه حكومت را در دست گيرد، زيرا با پايگاههاى گسترده اى كه حضرت داشت، گرچه از او حمايت و پشتيبانى مى كردند، امّا نظير اين پايگاهها به اين درد نمى خورد كه پايه حكومت امام عليه السّلام گردد. چه، پيوند آن با امام پيوند فكرى پيچيده و عمومى بود و از قهرمانى عاطفى نشانى داشت. اين همان احساسهاى آتشين بود كه روزگارى پايه و اساسى بود كه بنى عبّاس بر آن تكيه كردند و براى رسيدن به حكومت بر امواج آن عواطف سوار شدند. اما طبيعت آن پايگاهها و مانندهاى آن به درد آن نمى خورد كه راه را براى حكومت او و در دست گرفتن قدرت سياسيش هموار سازد.
از اين روى مى بيينم كه بيشتر قيامهايى كه مسلمانان و پيروان با اخلاص، با نظريه امام على عليه السّلام برپا كردند، در تناقضها و اختلافهاى داخلى نابود مى شد و يا غالباً انشعاب مى كردند و از يكديگر جدا مى شدند و احياناً با يكديگر در جنگ و ستيز بودند. علت اين امر بسى ساده بود. با اين توضيح كه همه پايگاهها از نظريه امامان آگاه نبودند و اوضاع اجتماعى و موضوعى را درك نمى كردند. بلكه قيامهايشان غالباً عاطفى و آتشين بود، نه آگاهانه و نضج يافته. پس طبيعتاً عواطف و احساسها نمى توانست بناى حقيقى اسلام قرار گيرد؛ چه، بناى حقيقى براساس آگاهى كامل از هدف استوار است.
امام رضا عليه السّلام در اين مرحله خود را آماده آن مى كرد تا مهار حكومت را به دست گيرد، اما با شكلى كه او خود مطرح كرده بود و خود مى خواست نه در شكلى كه مأمون اراده مى كرد و در آن شكل ولايتعهدى را به او عرضه داشت و او آن را ردّ كرد و نخواست.(5)
اين تصويرى است از دوران امام كه مى تواند در تفسير دو رخداد مهمّ يعنى مسأله ولايتعهدى و نيز مسأله پيشنهاد خلافت به امام از سوى مأمون ما را راهگشا باشد. به تعبيرى ديگر، مى توان گفت تنشهاى موجود در آن زمان هنوز باقيمانده هايى از طوفانى بود كه از چند دهه قبل عليه حكومت اموى و از سوى دو خاندان مهمّ علوى و عبّاسى برپا شده بود. در ميان چنين طوفانى بود كه قدرت طلبان خاندان عبّاسى بر اسبهاى لجام گسيخته خود مى نشستند و هرگونه كه مى خواستند به سوى هدف خودـو با اين ديدگاه كه هدف وسيله را توجيه مى كندـمى راندند و گاه هم در اين هياهو و در غياب ديده هاى مردم خنجرى هم از پشت به خاندان علوى مى زدند و پس از آن ميوه اى را كه در دست مجروح اين خاندان بود، به زور و به چنگال نيزه نيرنگ درمى ربودند.
خاندان عبّاسى از سويى از نام «آل محمّد» سوءاستفاده مى كرد، چندان كه گاه به خاطر نزديكى طرز كار يا تبليغاتشان با آل على ، در مناطق دور از حجاز اين گونه وانمود مى كردند كه همان خط آل على هستند. حتّى لباس سياه بر تن مى كردند و مى گفتند: اين پوشش سياه لباس ماتم شهيدان كربلا و زيد و يحيى است، و عدّه اى حتّى از سرانشان، خيال مى كردند كه دارند براى آل على كار مى كنند.(6)
از سويى ديگر نيز همين خلفاى خاندان عبّاسى از همان روزهاى نخست سلطه خود كاملاً ميزان نفوذ علويان را مى دانستند و از آن بيم داشتند.(7) سختگيريهايى كه از همان دوران آغازين حكومت عبّاسى عليه بنى الحسن به عمل آمد، گواهى بر اين ترس و وحشت عبّاسيان از اهل بيت و علاقه مردم به آنان است. گواهى ديگر آن كه آورده اند: منصور هنگامى كه به جنگ با محمّد بن عبدالله و برادرش ابراهيمـاز علويانـمشغول بود شبها را نمى خوابيد، حتى در همين زمان دو كنيز براى او آوردند كه آنها را ردّ كرد و گفت: «امروز روز زنان نيست و مرا با آنان كارى نه، تا آن زمان كه بدانم سر ابراهيم از آنِ من و يا سرِ من از آنِ ابراهيم مى شود. او در همين جنگها پنجاه روز جامه از تن نكند و از فزونى اندوه نمى توانست درست سخن خود را پى گيرد.»(8)
اين نگرانى در دوران پس از منصور نيز ادامه يافت و نگرانى مهدى و هارون عبّاسى بيش از منصور بود، چندان كه در همين دوران امام كاظم عليه السّلام آن زندانهاى سخت خود را گذراند. پس از اين دو، نوبت به مأمون رسيد. در دوران مأمون مسأله دشوارتر و بزرگتر و مشكل آفرين تر بود. چه، شورشها و فتنه هاى فراوانى سرتاسر ولايتها و شهرهاى بزرگ اسلامى را دربرگرفته بود تا جايى كه مأمون نمى دانست چگونه آغاز كند و چه سان به حلّ مسأله بپردازد. او مى ديد و از اين رنج مى برد كه سرنوشتش و سرنوشت خلافتش در معرض تندبادهايى قرار گرفته كه از هر سو بر آن مى تازد.(9)
مأمون در كنار اين ترس و نگرانى از هوشى سرشار، فهمى قوى ، درايتى بى سابقه، شجاعتى كم نظير و جدّيتى راهگشا بهره مند بود و اينها همه در كنار هم، او را بدان رهنمون گشت كه ابتكارى تازه بر روى صحنه آورد و امام هشتم را با تجربه اى بزرگ روياروى سازد و مسأله ولايتعهدى را پيش آورد، هر چند در اين زمينه نيز، تدبير امام عليه السّلام او را ناكام ساخت.
 

ماجراى ولايتعهدى

هر چند برخى مى كوشند مأمون را شيعه جلوه دهند و با آوردن شواهدى اين ادعا را ثابت كنند (1)، اما حقيقت آن است كه مأمون براى نجات خود و براى نگه داشتن خلافت در دست خويش و نيز بدان هدف كه خلافت در ميان فرزندان پدرش بماند، شيوه اى تازه و شگفت كه تا آن زمان ناشناخته و نامأنوس بود در پيش گرفت... او تنها پس از انديشيدنى بسيار و پس از ارزيابيهايى فراگير و دامنه دار درباره اوضاعى كه در آن مى زيد و مشكلاتى كه با آنها روياروى مى شود به چنين چاره اى دست يافت.(2)
او براساس نقشه خود، از سويى با احترام گذاشتن به خلفا و صحابه در به دست آوردن اعتماد اهل سنّت كوشيد، از سويى با بيزارى جستن از معاويه و اعمال او از پشتيبانى ناراضيان شوريده بر حكومت اموى بهره گرفت، و از سويى ديگر با فراخواندن امام رضا عليه السّلام به مرو، مركز خلافت،ـبه گمان خودـبراى به دست آوردن اعتماد و طرفدارى شيعيان، كه در آن دوران از پايگاه و نفوذ خوبى برخوردار بودند راه گشود.
او بدين ترتيب نبرد سياسى پنهانى را عليه شيعيان آغاز كرد و خواست آنچه را پدرش با زندانى كردن امام كاظم عليه السّلام در زندانهاى بغداد به دست نياورده بود از طريق محبوس كردن فرزند او در قصرهاى پرشكوه حكومت فراچنگ آورد.
مأمون با هوشى سرشار و تدبيرى قوى و فهم و درايتى بى سابقه قدم در ميدانى نهاد كه اگر پيروز مى شد و يا اگر مى توانست آنچنان كه برنامه ريزى كرده بود كار را به انجام برساند يقيناً به هدفى دست مى يافت كه از سال چهل هجرى يعنى از شهادت على بن أبى طالب عليه السّلام هيچ يك از خلفاى اموى و عبّاسى با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست يابند، يعنى مى توانست درخت تشيّع را ريشه كن كند و جريان معارضى را كه همواره همچون خارى در چشم سردمداران خلافتهاى طاغوتى فرورفته بود بكلى نابود سازد.(3)
مأمون با چنين طرحى و چنان هدفى با امام كه هنوز در مدينه بود مكاتبه كرد تا به وى بپيوندد، امّا چون اين تلاش به ناكامى انجاميد امام را تحت نظارت از مدينه به مرو خواند.
مأمون نخست به امام پيشنهاد حذف كرد و گفت: برآنم كه خود را از خلافت كنار بكشم و آن را به تو بسپارم و با تو بيعت كنم. امّا امام فرمود: «اگر اين خلافت از آنِ توست حق ندارى جامه اى را كه خداوند بر تو پوشانيده است از تن درآورى و به غير خود دهى ، و اگر نيز خلافت از آنِ تو نيست حق ندارى آنچه را به تو تعلق ندارد به من دهى ».(4)
امّا به رغم همه اصرارى كه كتب تاريخ از آن حكايت دارد امام اين پيشنهاد را نپذيرفت. در تحليل اين كه چرا امام بيعت را نپذيرفت، برخى چنين مى آورند كه همه شواهد و دلايل بر آن دلالت دارد كه مأمون در پيشنهاد خلافت به امام جدّى نبود.(5) احتمال ديگر نيز آن است كه در آن دوران نه شرايط جامعه پذيراى چنين خلافتى بود و نه دستگاه عريض و طويل خلافت با همه اميران و وزيرانش. برخى در اين باره مى گويند: اگر امام خلافت را عهده دار مى گرديد به اين معنى بود كه در سراسر كشورهاى اسلامى در اداره همه امور مسئول مى شد و اين كار به دستگاهى مطلع و آگاه نياز داشت تا بتواند برنامه اسلامى را در حكومت مو به مو و با اخلاص و امانت تمام به مرحله اجرا درآورد. پايگاههاى امام گرچه داراى سوزانترين عاطفه و احساس بودند امّا به آن درجه عميق از درك و آگاهى نرسيده بودند كه نظريه هاى وى را به كمال دريافته باشند. مسأله در حقيقت تغيير ظاهرى نبود، بلكه مبناى اساسى داشت و بايستى برپايه آگاهى عميق و درك مخلصانه امور عمل مى شد.(6)
پيشنهاد ديگرى كه مأمون به امام كرد پذيرش ولايتعهدى بود. او در اين كار انگيزه ها و اهدافى از اين قبيل داشت:
ـ تبديل صحنه مبارزات تند انقلابى شيعيان به عرصه فعاليت سياسى آرام و بى خطر.
ـ تخطئه مدعاى تشيع مبنى بر غاصبانه بودن خلافتهاى اموى و عبّاسى .
ـ مشروعيت دادن به دستگاه خلافت و عملكردهاى آن.
ـ كنترل كانون مبارزه و معارضه.
ـ زدودن رنگ مردمى از امام و استحاله او در دستگاه خلافت.
ـ تبديل امام به يك توجيه گر دستگاه خلافت.
ـ از آنِ خود كردن عاطفه و احساسات مردم نسبت به اهل بيت و استفاده از امام به عنوان سپرى در برابر خشم عبّاسيان و عامّه مردم.
ـ ايجاد يك مسأله جديد در فضاى جامعه و مشغول كردن مردم بدان و بازداشتن آنان از بسيارى از انديشه هاى ديگر.
ـ اثبات خيرخواه بودن خليفه.
ـ به دست آوردن اعتماد خراسانيان.
ـ سلب تقدّس و عظمت روحانى شيعه.(7)
چنان كه مشاهده مى شود اين تدبير به قدرى پيچيده و عميق است كه يقيناً هيچ كس جز مأمون نمى توانست آن را بخوبى هدايت كند و بدين جهت بود كه دوستان و نزديكان مأمون از ابعاد و جوانب آن بى خبر بودند... مأمون حتى براى اين كه هيچگونه ضربه اى بر هدفهاى وى از اين حركت پيچيده وارد نيايد داستانهاى جعلى براى علّت و انگيزه اين اقدام مى ساخت و به اين و آن مى گفت، و حقّاً بايد گفت كه سياست مأمون از پختگى و عمق بى نظيرى برخوردار بود.
اما آن سوى ديگر صحنه نبرد، امام على بن موسى الرضا عليه السّلام است و همين است كه على رغم زيركى شيطنت آميز مأمون، تدبير پخته و همه جانبه او را به حركتى بى اثر و بازيچه اى كودكانه بدل مى كند.(8)
امام ولايتعهدى را مى پذيرد و در هفتم رمضان سال (201 ق) با او به پيمان ولايتعهدى بيعت مى شود و در اين باره فرمانى مى نويسند: امام به بازيى كه مأمون آغازش كرد وارد مى شود، اما همين بازى را به زيان او به پايان مى رساند، آن حضرت در برابر ابتكار مأمون اقداماتى از اين نوع انجام مى دهد:
ـ امام در همان آغاز حركت از مدينه جوّى از نارضايتى در اين شهر پديد مى آورد و بدين سان به جامعه مى فهماند كه يك توطئه در كار است نه آن كه بناى تقديم خلافت به صاحبانش باشد.
ـ امام پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى را نمى پذيرد و اين مسأله در جامعه پخش مى شود و ترسيمى ناشناخته از مبارزات شيعه به جامعه ارائه مى گردد كه اين يك جنگ قدرت نيست، بلكه مسأله، مسأله اصول و بنيادهاست؛ و بدين ترتيب نه تنها چهره شيعه زشت نمى شود بلكه مردم بدرستى تفاوت اين چهره با ديگران و نيز مرزهاى ميان مبارزات خاندان عبّاسى و خاندان علوى را درمى يابند.
ـ امام در دارالخلافه موضع منفى در پيش گرفت و در همان حال كه نام وليعهد داشت و قهراً از امكانات دستگاه خلافت نيز برخوردار بود چهره اى به خود مى گرفت كه گويى با دستگاه خلافت مخالف و به آن معترض است(9) و اين چيزى است كه درست با اهداف مأمون در تعارض قرار مى گيرد.
امام با استفاده از تريبون دستگاه خلافت، داعيه امامت شيعى را در سطح جهان اسلام مطرح مى كند و آنچه را از سال يازده هجرى تاكنون جز به تقيّه گفته نشده آشكارا فرياد مى زند.
امام از هر فرصتى براى تماس با مردم بهره مى جويد و چهره درست اسلام را به آنان مى نماياند.
اوضاع تازه نهضتهاى علوى و شيعى را دلگرم مى كند و قدرت تازه اى مى بخشد؛ مأمون نه تنها با حضور او نتوانسته معارضان شيعى خود را به خود خوشبين و دست و زبان تند آنان را از خود منصرف سازد، بلكه حتى على بن موسى عليه السّلام مايه ايمان و اطمينان و تقويت روحيه آنان نيز شده است. در مدينه و مكه و ديگر اقطار مهم اسلامى نه فقط نام از على بن موسى به تهمت حرص به دنيا و عشق به مقام و منصب از رونق نيفتاده، بلكه حشمت ظاهرى بر عزّت معنوى او افزوده و زبان ستايشگران پس از دهها سال به فضل و رتبه معنوى پدران مظلوم و معصوم او گشوده شده است.
كوتاه سخن آن كه مأمون در اين قمار بزرگ نه تنها چيزى به دست نياورده كه بسيارى چيزها از دست داده و در انتظار است كه بقيه را نيز از دست بدهد.(10)
امام هشتم با تدبيرى الهى بر مأمون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسى كه خود به وجود آورده بود بطور كامل شكست داد و نه فقط تشيّع ضعيف يا ريشه كن نشد، بلكه حتى سال دويست و يك هجرى يعنى سال ولايتعهدى آن حضرت، يكى از پر بركت ترين سالهاى تاريخ تشيّع شد و مأمون با قبول آن همه زحمت نه تنها طَرْفى برنبست بلكه سياست او به سياستى بر ضد او بدل شد و تبرى كه با آن اعتبار و حيثيت امام على بن موسى الرضا عليه السّلام را هدف گرفته بود، خود او را آماج قرار داد، به طورى كه بعد از گذشت مدتى كوتاه ناگزير شد همه تدابير گذشته خود را كأن لم يكن شمرده، و بالأخره همان شيوه اى را در پيش بگيرد كه همه گذشتگان در پيش گرفته بودند، يعنى قتل.(11)
چنين بود كه امام با زهر مأمون به شهادت رسيد تا گواهى باشد بر شكست هميشگى آنان كه چشم ديدن حقيقت را ندارند و آنان را حربه اى جز تزوير و زور نيست.
سلام بر آن امام
... روزى كه ديده به جهان گشود
... روزى كه نگاهش را از اين سراى فروبست
... و روزى كه به رستاخيز برخواهد خاست.
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : زندگانى امام رضا عليه السلام, سيره عملى و اخلاقى امام هشتم عليه السّلام, حيات اجتماعى امام رضا عليه السّلام, ماجراى ولايتعهدى, ,