روی خط جشنواره سی‌ام / 23
فیلمی "بی‎خود" از یک کارگردان "بی‎جهت"
 

 

مسعود قزنچايي: "جوان مجردی به سربازی می‌رود. پس از دو سال به خانه بازمی‌گردد. مادرش دختری را به او نشان می‌دهد و می گوید: بیا پسرم برات زن گرفته‌ام. (با اشاره به دستان دختر) این هم بچه ات!"

این جوک را سال‎ها پیش دوستی برایم تعریف کرده بود. موقعیت آدم‌های این جوک آن‌قدر جفنگ و مسخره و پوچ است که با شنیدن جمله‌ی مادر خنده‌مان می‌گیرد.

کاهانی مخاطبش را مانند جوان مجرد جوک بالا، ساده، احمق و سطحی تصور کرده و در 90 دقیقه فیلمی "بی‌خود و بی‌جهت" ساخته است. مخاطبی که فیلم را تماشا می‌کند دو راه بیشتر ندارد:

1: مناسبات، موقعیت و شخصیت‌های فیلم را قبول نکند و از سالن سینما خارج شود.

2: همه‌ی قواعد، پیش فرض‌های فيلم‌ساز، شخصیت‌های اصلی و فرعی و موقعیت را -که همه ساخته‌ی ذهن فيلم‌ساز است- قبول کند و به فیلم و آدم‌هایش بخندد و از تماشای فیلم ذوق کند.

مشکل اصلی فیلم، ژست فيلم‌ساز در ساخت «بی‌خود و بی‌جهت» است. ساخت یک فیلم "real time" کار بسیار مشکلی است و مهم‎تر از همه اینکه چنین فیلمی، فیلم‌نامه‌ی محکم و بی نقص با شخصیت پردازی‌هایی واقعی و با هویت می‌خواهد.

فيلم‌ساز برای حفظ ظاهر "real time" فیلم، از خیلی مسائل و واقعیت‌ها فرار می‌کند و دائماً تا پایان‌بندی فیلم اتفاقاتی بی‌خود و بی‌جهت به تماشاچی نشان می‌دهد.

تماشاچی باید حضور احمقانه و بی‌هدف شخصیت‌های اصلی را در چنین موقعیتی بپذیرد. باید قبول کند آدم‌هایی که قرار است تا چند ساعت دیگر منتظر رسیدن مهمان -و آن هم برای مراسم عروسی- باشند و در خانه‌ای گیر کرده‌اند که جای سوزن انداختن ندارد، بدون ذره‌ای تلاش برای درآمدن از چنین بحرانی-که فيلم‌ساز طراحی کرده است- بر و بر یکدیگر را نگاه می‌کنند.

تماشاچی باید زنی را ببیند که به جای جابه‌جا کردن وسایل -که با وجود آنها مهمانی اصلاً برگزار نمی‌شود- به فکر آرایش و رنگ کردن موی سرش برای حضور در مهمانی است.

تماشاچی باید بسته بودن در دو اتاق خانه و عدم تلاش و حتی اشاره‌ی شخصیت‌ها به شکستن در آن اتاق‌ها برای جا دادن اثاثیه را باور کند. تماشاچی باید قبول کند مرد علافی پول هنگفتی به علافی دیگر قرض داده و علاف دوم با پول آن، ماشینی گران قیمت خریده و به همسرش نگفته است. تماشاچی باید قبول کند که زنی-با بازی نگار جواهریان- که به جزئیات چهره و لباس پوشیدنش حساس است و در خانواده‌ای بزرگ شده که حفظ آبرو مهم‎ترین دغدغه‌ی آن‌هاست، هنوز و پس از گذشت چهار ماه از ازدواجش، شغل واقعی همسرش را به کسی نگفته است و خانواده‌اش هم که جدی‌تر از خودش هستند، شوهر سرخوش او را به‌راحتی پذیرفته‌اند.

تماشاچی باید از یک طرف جدیت این زن -چه در چهره و چه در رفتار-  و مهم بودن مسئله‌ی مهمانی برای او را بپذیرد و از یک طرف قبول کند که او از کوچک‌ترین حرکتی برای جابه‌جا کردن وسایل دریغ می کند.

تماشاچی باید اشاره فيلم‌ساز به ظاهر خشک مذهبی و اغراق شده مادر و دختر را قبول کند و بپذیرد که دیگر شخصیت ها تا پایان فیلم چیزی از عقیده‎شان بیان نکنند و هویت‎شان در حد لباس‎شان باقی بماند.

تماشاچی باید شخصیت راننده و شاگرد الکن او را باور کند و بپذیرد که یک راننده به راحتی با آدم‌هایی که بی‌خودی خود را مشغول کرده اند، کنار می‌آید، به آنها یک ساعت وقت می‌دهد و به جز یک بار که آن هم از سر خالی نبودن عریضه و از سر بی‌کاری است، آنها را تهدید به خالی کردن بار نمی‌کند.

تمام این مناسبات، روابط و شخصیت‌ها تعریف شده‌ی فيلم‌ساز هستند. موقعیتی که فيلم‌ساز برای شخصیت‌هایش طراحی کرده، ابزورد و پوچ و بی‌ثمر است. آدم‌ها پوچ هستند، انتظاری بیهوده می‌کشند و همگی ماهی‌هایی هستند که در تور یک نفر (مادر) قرار گرفته‌اند و بی‌خود و بی‌جهت برای رهایی دست و پا می زنند.

اگر فيلم‌ساز موقعیتی با آدم‌هایی که هیچ کدام (البته در مورد عطاران کمتر) به آدم هایی که  دور و برمان می‌بینیم نزدیک نیستند، تعریف می‌کند و در عین حال می‌خواهد فیلمی بسازد که "real time" باشد، بدون شک زیاده خواهی کرده است.

فيلم‌ساز وقتی آدم‌های فیلم را در خرده موقعیت‌هایی با یکدیگر تنها می گذارد، به جای اینکه فیلم را جلوتر ببرد و پرده از مسایل پنهان آدم‌های فیلم بردارد و بسیاری از مسایل شخصی‌شان را مطرح کند و شخصیت‌ها را برای تماشاچی باور پذیر‌تر کند، سر بازیگرها را با اسفند دودکن و کتری برقی و شلوار پاره و پستونک بچه گرم کرده و از دادن اطلاعات مهم و پیش برنده‌ی فیلم طفره رفته تا فقط زمان بگذرد و ژست "real time" فیلم حفظ شود.

حضور مادر اساساً غیر ضروری است و فقط زمان فیلم را (باز هم برای حفظ ژستی که در بالا به آن اشاره شد) زیاد می‌کند. شخصیت‌ها-چه شخصیت‌های اصلی و چه فرعی- درگیر یک بازی هستند که مادر برای آنها طراحی کرده است. پس اساساً وجود چنین شخصیتی و آمد و شد او در این موقعیت کاملاً اشتباه است.

مادر فیلم، در بار اول آگاهانه وارد خانه می شود: می‌داند که قرار نیست مهمانی برگزار شود. قرار است حقارت دخترش و ناتوانی او را مشاهده کند و او را جلوی دیگر آدم‌های حقیر، تحقیر کند و برود. (کجا برود؟ برود انتهای کوچه بایستد و آدم‌هایی را که از او بازی خورده‌اند تماشا کند و به آنها بخندد و منتظر شود تا نوبت نقش آفرینی اش برسد و بیاید و "real time" را کامل کند؟)

و سپس در پایان فیلم دوباره سر و کله‌اش پیدا شود و باز دختر را تحقیر کند و سرانجام حقیقت را به او بگوید و با بیانی عاقل اندر سفیه به او بفهماند که بازی مسخره و پوچی برای او طراحی شده و... خلاصه همه احمقانه سرکار هستند.

اگر بتوان حضور مادر در مرتبه‌ی اول را پذیرفت، حضور دوباره‌ی او دیگر با قواعد و ضوابطی که خود فيلم‌ساز از ابتدا طراحی کرده است، همخوانی ندارد و همه‌ی اتفاقات پیش آمده و اساساً موقعیت آدم‌های فیلم را نقض می‌کند.

اگر قرار است شخصیت‌ها منتظر اتفاقی پوچ و توخالی باشند که اصلاً قرار نیست انجام شود و حضور آنها در آن موقعیت و منتظر بودن آنها برای رسیدن مهمان‌ها احمقانه باشد، باید این تهی بودن در فیلم به نمایش دربیاید و نه اینکه مادر بازی‌ای را که خود طراحی کرده از بین ببرد و با دست خودش موقعیت خودش را هم احمقانه و پوچ به پایان برساند.

بگذارید خلاصه کنم. در واقع "بی‌خود و بی‌جهت"، فیلمی "بی‌خود" از یک کارگردان "بی‌جهت" است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : مسعود قزنچايي, بی‌خود و بی‌جهت, فیلم, ,