كتابي كه در كمتر از سه ماه به چاپ نوزدهم رسيد
دل‌تان را به «پایی که جا ماند» بسپارید
 

 

محمد رضا شهبازي: عراقی ها او را به‌عنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این یعنی آغاز شکنجه های دردآور برای به‌دست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان 16 ساله ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاح‌الدين بردند، محلي که در آن حدود 22 هزار اسير مفقود الاثر ايراني كه نام‌شان در فهرست صليب سرخ ثبت نشده بود، به‌صورت مخفيانه نگهداري می شدند.

در اين پادگان كه در 15 كيلومتري تكريت قرار داشت، از يك اردوگاه 4500 نفري، 320 نفر به شهادت رسيدند كه عراق پس از آزادي اسرا، هرگز نپذيرفت كه اين افراد در گروه اسراي ايراني قرار داشتند.

در روزهاي اسارت در پادگان صلاح‌الدين، با صفحه‌هاي آخر كتاب‌هاي مرتبط با سازمان مجاهدين خلق که براي مطالعه در اختيارش قرار مي‌دادند، دفترچه يادداشت درست كرد و حوادث روزانه را با كدگذاري روي آنها نوشت. البته از كاغذ سيگار و حاشيه‌هاي روزنامه‌هاي القادسيه و الجمهوريه استفاده کرد. سپس اين يادداشت‌ها را در يك عصا و اسامي 780 اسير ايراني كمپي كه در آن بود را در عصاي ديگرش جاسازي كرد و در روز آزادي (22 تير 1369) به ايران آورد.

این ماجرای ثبت خاطراتی است که بعدها با عنوان «پایی که جا ماند» منتشر شد و این روزها چاپ نوزدهمش در دست افراد اهل مطالعه است.

کتاب "پایی که جا ماند"، نوشته سيد ناصر حسيني‌پور است که دی ماه سال گذشته رونمایی شد. رسیدن به چاپ نوزدهم در طی سه ماه نشان دهنده گیرایی و جذابیت این کتاب برای مخاطب است اما این، همه‌ي ویژگی های منحصر به‌فرد این کتاب نیست.

راوی اتفاق‌هاي روزانه در پایان همان شب می نوشته است و این یعنی ذکر دقیق جزئیات و اتفاق‌ها. از طرفی همین نگارش روزانه و در دل حوادث موجب شده است تا روایت کتاب از گرما و احساس خاصی برخوردار باشد. مثلا دیوار نوشته های اردوگاه هم در کتاب از قلم نیفتاده است و نگهبان‌ها به صورت مختصر توصیف شده اند.

نکته دیگر این است که بر خلاف اکثر خاطرات اسارت که از بازداشتگاه ها شروع می شود، این کتاب نحوه اسارت راوی و همچنین نوع برخورد عراقی ها با او را نیز بیان می کند. شرح مکالمه و حتی مجادله های صورت گرفته میان او و بازجوهای عراقی یکی دیگر از امتیازهاي این کتاب است. بیان اعترافهاي سربازان عراقی درباره جنگ و ناحق بودن‌شان نیز در کتاب آمده است و طبیعتا بیان سفاکی های افسران عراقی و پای‌مردی اسيران ایرانی هم در کتاب به چشم می خورد.

کابل، باتوم، شلنگ و چوب خيزران، اسکان در توالت خيس و نجس، فروکردن سر درون توالت براي خوردن مدفوع، کندن ريش با انبر، خوابيدن روي زمين داغ، بيهوشي از تشنگي، بستن آب و مکيدن لوله خالي براي يک قطره آب، سوزاندن ابرو، سيلي زدن به گوش هم‌ديگر، قضاي حاجت در داخل خوابگاه از شدت فشار وقتي كه نمي‌گذارند بچه‌ها به دستشويي بروند، ادار کردن روي سر بچه‌ها، شهيد شدن از شدت تشنگي و گرسنگي، پاشيدن آب جوش به صورت، برهنه کامل نشستن زير آفتاب و جلوي چشم ديگر اسرا و نگهبان‌ها، کتک خوردن داخل گوني، انداختن داخل کانال فاضلاب و خوراندن تايد به بچه ها؛ برخي از شکنجه‌ها و آزار و اذيت‌هاي نگهبان‌هاي عراقي است.

اگر فکر می کنید درباره دوران اسارت رزمنده های ایرانی در عراق چیز زیادی می دانید، این کتاب را از دست ندهید تا نظرتان تغییر کند. البته شاید حسینی پور تیر آخر را همان اول کتاب زده باشد. تیری که مرتضي سرهنگي مدير دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري از نشستن آن به هدف در اولین برخوردش با کتاب خبر می دهد:

«يک روز وقتي به دفتر کارم رسيدم، نگاهم به ميزي افتاد که دو جزوه قطور روي آن گذاشته شده بود، اول ناراحت شدم که در شلوغي کارها، اين ديگر چيست؟ بعد از دقايقي آن را ورق زدم و رسيدم به تقديميه کتاب، همان‌جا ماندم و تا چند روز جلوتر نرفتم. وقتي ديدم اين کتاب به کسي تقديم شده که شکنجه‌گر اين آزاده بوده است، اولين چيزي که به ذهنم رسيد، اين بود که اين شخص براي اسارتش و به تبع آن براي جنگيدنش، معناي عالي قائل بوده است. تا مدت‌ها من و اين متن مانده بوديم و به هم نگاه مي‌کرديم تا اينکه خواندن آن را شروع کردم و يک ماه طول کشيد.»

آن چند خط که این‌طور یک ماه سرهنگی را معطل کرد این بود: «اين كتاب را به "وليد فرحان" خشن‌ترين گروهبان بعث عراق تقديم مي‌كنم! نمي‌دانم شايد در جنگ‌هاي خليج فارس توسط بوش پدر يا بوش پسر كشته شده باشد. شايد هم هنوز زنده باشد. مردي كه اعمال حاكمانش باعث نفرين ابدي سرزمينش شد. مردي كه مرا سال‌ها در همسايگي حرم مطهر جدم شكنجه كرد. مردي كه هر وقت اذيتم مي‌كرد، نگهبان شيعه عراقي، علي جار الله در گوشه‌اي مي‌نگريست و مي‌گريست. شايد اكنون فرحان شرمنده باشد. با عشق فراوان اين كتاب را به او تقديم مي‌كنم، به خاطر آن همه زيبايي كه با اعمالش آفريد و آنچه بر من گذشت جز زيبايي نبود.»

بخش‌هایی از کتاب

در حالي که سرم پايين بود، کنارم نشست، موهايم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولين بار است ايراني مي‌بيند. بيشتر نظاميان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ايستاده بودند و نمي‌رفتند. زياد که مي‌ماندند، با تشر يکي از فرماندهان و يا افسران ارشدشان آن جا را ترک مي‌کردند. چند نظامي جديد آمدند. يکي از آنها با پوتين به صورتم خاک پاشيد. چشمانم پر از خاک شد. دلم مي‌خواست دست‌هايم باز بود تا چشمهايم را بمالم. کلمات و جملاتي بين آنها رد و بدل مي‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهين‌هايي که روزهاي بعد در العماره و بغداد زياد شنيدم. يکي‌شان که آدم ميان سالي بود گفت: لعنه الله عليکم ايها الايرانيون المجوس. ديگري گفت: الايرانيون اعداء العرب. ديگر افسر عراقي که مودب تر از بقيه به نظر مي‌رسيد، گفت: ليش اجيت للحرب؟ (چرا اومدي جبهه؟) بعد که جوابي از من نشنيد، گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) آنها با حرف‌هايي که زدند، خودشان را تخليه کردند.

*

دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگيرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توي آب! عاقبت اين کار را مي‌دانستم. برايم سخت بود ساعت مچي برادر شهيدم روي دست کساني باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصباني شود، اين کار او را عصباني کرد که با لگد به چانه‌ام کوبيد و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمي خالي شد.

*

يکي از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبي به نظر مي‌رسيد، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمينيون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبيد. از حالاتش پيدا بود که تعادل رواني ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه يکي از شهدا وسط جاده بود،‌ ايستاد. جنازه از پشت به زمين افتاده بود. نظامي سياه سوخته عراقي کنار جنازه ايستاد و يک دفعه چوب پرچم عراق را به پايين جناق سينه شهيد کوبيد، طوري که چوب پرچم درون شکم شهيد فرو رفت. آرزو مي‌کردم بميرم و زنده نباشم. نظامي عراقي برمي‌گشت، به من خيره مي‌شد و مرتب تکرار مي‌کرد: اينجا جاي پرچم عراقه!

*

نگهبان زندان با گاز انبر مقداري از محاسنش را کنده بود... اما وقتي حرف مي‌زد عراقي‌ها را تا استخوان مي‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هيچ شرايطي پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان يکم بود به او گفت: انت حرس الخميني؟ احمد سعيدي در جوابش گفت: بله من پاسدار خميني‌ام! ستوان که حرف‌هايش را فاضل ترجمه مي‌کرد، گفت: هنوز هم با اين وضعيتي که داري به خميني پاي‌بندي؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. يعني شما مي‌خوايد بگيد صدام رو دوست نداريد، اسارت عقيده رو عوض نمي‌کنه، عقيده رو محکم مي‌کنه!

*

كتاب «پايي كه جا ماند» در قطع رقعي و 768 صفحه با شمارگان 2500 نسخه و بهاي 140 هزار ريال از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

آدرس فروشگاه مرکزی انتشارات سوره مهر: تهران - خیابان حافظ - خیابان سمیه - بین نجات اللهی و حافظ - جنب خانه عکاسان حوزه هنری/ تلفن: 2-88949791


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : پایی که جا ماند, محمد رضا شهبازي, پادگان صلاح‌الدين, ,