عبیدالله بن زیاد به یزید نامه ای نوشت و او را از شهادت حسین علیه السلام و اهل بیت با خبر ساخت ـ و در این فاصله دستور داد که اهل بیت را به زندان برگردانند و به وسیله قاصدان، خبر قتل امام حسین علیه السلام را در همه جا منتشر کرد
چون نامه ابن زیاد به دست یزید رسید و از مضمون آن آگاه شد، در جواب نوشت: سر مقدس حسین علیه السلام و سرهای سایر شهدا را به همراه اسیران و لوازمی که با خود دارند به شام گسیل دارد.
 

پس از رسیدن نامه‌ی یزید مبنی بر اینکه سر مبارک سید الشهدا علیه السلام و کسانی که با او کشته شده‌اند و آنچه از آنها غارت شده و اهل و عیال او را نزد او بفرستند، عبیدالله بن زیاد دستور داد اسیران کربلا آماده شوند و امر کرد امام سجاد علیه السلام را با زنجیر ببندند.

سربازان نیز دست‌های او را به گردنش زنجیر کردند و سپس او و سایر اسرا را در پشت سرهای شهدا روانه کردند. مخفّر بن تعلبه عایزی و شمر بن ذی الجوشن همراه‌شان به راه افتادند و رفتند تا به گروهی که سر حضرت امام حسین علیه السلام نزدشان بود، و سپس به شام رسیدند. امام سجاد علیه السلام در طول راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و حتی یک کلمه با سربازان عبیدالله سخن نگفت تا کاروان به شام رسید.
حضرت صادق علیه السلام از پدرش از امام زین العابدین علیه السلام نقل کرده است که فرمود:« مرا بر شتری لنگ سوار کردند، بدون روپوشی و جهازی، و سر سید الشهداء علیه السلام بر نیزه‌ی بلندی بود و زنان بر اشتران پالان دار پشت سر من بودند و جماعتی که ظلم و ستم را از حد گذرانده بودند، با نیزه‌ها در جلو و عقب و اطراف ما بودند. هر گاه یکی از ما می‌گریست، سرش را به نیزه می‌کوبیدند تا آنگاه که وارد دمشق شدیم و کسی فریاد زد:« ای اهل شام، اینها اسیران اهل بیت ملعون هستند.»

مورخّین مسیر طی‌شده بین کوفه و شام را در تواریخ آورده‌اند و به وقایع متعددی در طول راه اشاره کرده‌اند که بخشی از آن را می‌توانید در وقایع مربوط به امام سجاد علیه السلام در مسیر کوفه و شام بخوانید.

امام محمد باقر علیه السلام فرمود:
از پدرم، علی بن الحسین علیه السلام، پرسیدم او را چگونه او را از کوفه به شام بردند.
فرمود:« مرا بر شتری عریان و بی‌جهاز سوار کردند. سر مقدس پدرم امام حسین علیه السلام را بر نیزه‌ای زده بودند. زنان کاروان را پشت سر من سوار قاطر‌ها کردند و سربازانی نیزه به دست، ما را احاطه کردند. هرگاه یکی از ما می‌گریست، آنها با نیزه به سر او می کوبیدند. و بدین گونه وارد دمشق شدیم.»
 

عبیدالله بن زیاد پس از این که سر امام حسین علیه السلام را به شام فرستاد، دستور داد زنان و کودکان را آماده سفر به شام کنند و به گردن امام سجاد علیه السلام غل و زنجیر بنهند، آن‌گاه آنها را به دنبال سر ها با محضر بن ثعلبه عائذی و شمر بن ذی الجوشن روانه کرد.

وقتی کاروان به در قصر یزید رسید، محضر بن ثعلبه فریاد بر آورد که:« این محضر ثعلبه است که مردمان پست نابکار را نزد امیرالمؤمنین آورده است.»
امام زین العابدین علیه السلام فرمود:« آن کس که مادر محضر زاییده است، پست تر و بدنهادتر است.»
 

پس از پایان مراسم ننگین کاخ یزید که به افتضاح و رسوائی او و ظهور کرامات و معجزات خاندان نبوت ختم شد، یزید دستور داد آنان را از مجلس بیرون ببرند و در منزلی ساکن کنند.
امّا وضعیت آن منزل چگونه بوده است؟ باید به سراغ سندهای تاریخی برویم تا از کیفیت مأوی و مسکن خاندان وحی و نبوت و عزیزان آل الله مطلع گردیم: در کتاب « بصائر الدرجات » که از قدیمی ترین و معتبر ترین کتب تاریخی است آمده است.

محمد حلبی از امام صادق علیه السلام نقل می کند که حضرت فرمودند: چون حضرت علی بن الحسین علیه السلام و سایر همراهانش را به حضور یزید بن معاویه - که به آن دو لعنت های خدا نثار باد - آوردند، او را در منزلی قرار دادند.
بعضی از آنان گفتند: ما را در این منزل قرار دادند تا بر سر ما خراب شود و همگی کشته شویم در این حال نگهبانان آن منزل که رومی بودند با زبان رومی گفتند: نگاه کنید به اینان!! می ترسند که سقف بر آنان فرو ریزد هر آینه فردا از اینجا خارج شده و همگی کشته خواهند شد.

حضرت علی بن الحسین علیه السلام فرمود: در بین آنان هیچ کس رومی را خوب نمی دانست، از این حدیث به خوبی بدست می آید که آن منزل به گونه ای بوده است که هر لحظه انتظار این می رفته که بر سر آن عزیزان خراب شود و همگی به قتل برسند. از این گذشته نگهبانان می دانسته اند که اگر این هم واقع نشود فردا آنها کشته خواهند شد.
اما جناب صدوق در کتاب « امالی » خود از قول فاطمه دختر علی - علیه السلام - نقل می کند که فرمود: یزید - لعنت الله علیه - امر کرد زنان و نسوان امام حسین علیه السلام را با حضرت علی بن الحسین علیه السلام در زندانی حبس کنند که آن زندان نه آنها را از گرما حفظ می کرد و نه از سرما تا اینکه پوستهای آنان ورق ورق شد و پوست انداخت.

در دنباله روایت آمده است که درآن ایام در بیت المقدس هیچ سنگی را بر نداشتند مگر اینکه زیر آن خون تازه بود و مردم به خورشید که نگاه می کردند آن را بر روی دیوارها به صورت سرخی می دیدند کانّ خورشید ملحفه های زرد رنگ می ماند، تا اینکه علی بن الحسین - علیه السلام - به همراه نسوان از آن زندان خارج شدند و سر امام حسین علیه السلام به کربلا برگردانیده شد و بر اساس نقل جناب سید نعمه الله جزائری، در خبری که ملاقات امام سجاد - علیه السلام - را با « منهال » نقل کند در ادامه آن آورده است :

منهال گفت: عرض داشتم اکنون شما کجا می روید؟
فرمود: آنجائیکه ما را منزل داده اند سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هوای خوبی در آنجا نمی بینم، فعلاً به جهت ضعف بدن بیرون آمده ام تا لحظه ای استفاده کنم و زود برگردم چرا که بر زنها می ترسم، پس در این حال که با حضرت تکلم می کردم صدای زنی بلند شد و آن جناب را صدا زد که کجا می روی ای نور دیده و آن زن جناب زینب دختر علی مرتضی سلام الله بود.

در کتاب « مناقب » نیز آمده است که «ابی مخنف » و دیگران نقل کرده اند که یزید دستور داد سر مبارک حسین - علیه السلام - را بر سر در منزلش نصب کنند و به اهل بیت حسینی دستور داد تا وارد منزل او شوند، چون زنان بر منزل او وارد شدند هیچکس از آل معاویه و آل ابی سفیان نماند مگر آنکه آنها را با گریه و زاری و شیون و صیحه استقبال نمود و آن خانمها آنچه از لباس و زیور داشتند، خدمت آن عزیزان آوردند و سه روز برای حضرت حسین - علیه السلام - عزاداری بر پا داشتند.

(در دنباله این حدیث داستانی از هند همسر یزید آمده است که جالب به نظر می رسد. ( برای مطالعه تفصیلی این جریان مراجعه کنید به منتهی الامال جلد اول، صفحه 314) باید توجه داشت شاید داخل نمودن اسرا به منزل خصوصی یزید به منظور به رخ کشیدن و تحقیر بیش از پیش آنان بوده است و این رسمی از رسوم جاهلیت بوده که وقتی اسیری می گرفتند او را برای دیدن منزل خود به آن منزل می برده اند تا قدرت نمائی کنند ولی باید تقدیر الهی این مسئله به ضرر قطعی یزید منجر گردید و تاثیر عجیبی بر وضع داخلی منزل او به نفع جریان حق بر جای گذاشت.

بهر تقدیر چنانچه شیخ مفید در ارشاد نیز نقل می کنند بعد از اینکه جوّ کاخ یزید به علیه او عوض شد، او لحن خود را عوض کرده و دستور داد اهل بیت را به خانه ای که برای آنها آماده کرده بودند ببرند و علی بن الحسین علیه السلام هم با آنان بود و آن خانه در کنار قصر یزید بود.
اما در بعضی از اسناد هم آمده است که «یزید آنان را در منزل خصوصی خود جای داد و هیچ وقت ناهار و شام نمی خورد مگر اینکه حضرت علی بن الحسین - علیه السلام - حاضر باشند. (بحار الانوار، جلد 4، صفحه 143 به نقل از (مناقب) » و شاید این مربوط به اواخر حضور اهل بیت در شام باشد که با افشا گری و خطبه های تاریخی آنان کاملاً جوّ شهر بر علیه یزید تغییر کرده و او در صدد انجام کارهای تبلیغی برای مبارزه با این جو بر آمده است که یکی از آنها احترام به اسیران کربلا بوده است.

و بالاخره در خبر دیگری که « کامل بهائی » آن را نقل می کند چنین آمده است، ام کلثوم (در مصدر بجای ام کلثوم زینب سلام‌الله‌علیه آمده است) کسی را نزد یزید فرستاد اجازه دهد برای حسین - علیه السلام - سوگواری کنند.
یزید هم موافقت کرد و دستور داد تا اهل بیت را به «دار الحجاره » ببرند تا در آنجا به سوگواری بپردازند !! اهل بیت در آنجا هفت روز عزاداری نمودند و هر روز گروه زیادی از زنان شام، گرد آنها جمع می شدند و عزاداری می کردند. (در ادامه آمده است: مروان به نزد یزید رفت و او را از اجتماع مردم در آن محل آگاه کرد و گفت روحیه مردم شام دگر گون شده است و ماندن اهل بیت در شام به صلاح پادشاهی تو نیست و پیشنهاد داد تا آنان به مدینه گسیل شوند.)

از این سند هم به دست می آید بالاخره پس از تغییر شرائط اجتماعی شهر دمشق به نفع خاندان حسینی، آنان در محل جدید مستقر شدند و در ادامه فعالیتهای تبلیغی خود با اقامه عزاداری بر سالار شهیدان هر چه بیشتر به رسوا سازی خاندان ننگین اموی پرداختند که بازتاب آن از زبان مروان بن حکم نقل گردید.
 

فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام، فرمود:
«یزید ما را در مکانی روباز جای داد. آفتاب مستقیم به ما می تابید و پوست تنمان را می‌سوزاند.»

مردم شام وقتی از ستم یزید نسبت به خاندان پیامبر آگاه شدند، او را لعن و نفرین کردند.
یزید با دیدن این خبر، رفتار خود را نسبت به اهل بیت تغییر داد، به طوری که طبری نقل می‌کند که:« یزید لب به غذا نمی‌زد، مگر این که علی بن الحسین را دعوت می‌کرد و او را بر سر سفره اش می نشاند.»
 

کاروان اسرای اهل بیت امام حسین علیه السلام را پس از گذراندن از مسیر طولانی کوفه تا شام و گرداندن در شهرهای بین راه، به همراه سرهای نورانی و پاک به طرف دمشق آوردند. چون نزدیک دروازه دمشق رسیدند، ام الکلثوم، شمر را صدا زد و فرمود:« ما را از دروازه ای وارد دمشق کنید که مردم کمتر اجتماع کرده باشند، و سرها را از محمل‌ها دورتر ببرید تا مردم به ما نگاه نکنند.»

شمر از روی خباثت و ناپاکی و سرکشی مخصوص خودش، در واکنش به سخن ام الکلثوم فرمان داد سرها را بالای نیزه ها زدند و در میان محمل‌ها قرار دادند، آن‌گاه آنان را از میان تماشاچیان عبور داد، از دروازه اصلی دمشق گذراند و در کنار پله‌های مسجد جامع شهر نگه داشت.
تاریخ ورود اهل بیت را به شام در روز اول ماه صفر نوشته اند و بنی امیه آن روز را عید گرفتند.
در بعضی روایات، اهل بیت را سه روز در دروازه شهر دمشق نگاه داشتند.
 

معاویه نزدیک به چهل سال بر شام و حومه‌ی آن سلطنت کرد. اهالی آنجا تازه مسلمان بودند و از روزی که از مسیحیت به اسلام گرویده بودند، جز خاندان ابوسفیان و دست نشانده‌های آنان که در این منطقه حکومت می کردند، کسی را نمی شناختند. لذا اسلام مردم شام، اسلامی بود که بنی امیه به آنها آموخته بودند.

معاویه مردم شام را با اسلام دلخواه خود تربیت کرده بود و ضدیت با اهل بیت را در آن سامان به عنوان یک فرهنگ و یک ارزش ترویج کرده بود. وی توانسته بود متجاوز از صد هزار نفر آنان را برای جنگ با حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بسیج کند و آنچنان علیه او تبلیغ کرده بود که مردم شام او و خاندانش را واجب القتل می دانستند و بر منبرها، علی و خاندان او را دشنام می‌دادند.

پس از واقعه عاشورا اسرای کاروان امام حسین علیه السلام به چنین منطقه ای وارد شدند. از این رو آن قدر بر اهل بیت علیهم السلام در شام سخت گذشت که وقتی از یکی از آنان پرسیدند که در این سفر در کجا به شما سخت تر گذشت پاسخ داد:« شام.» و سه بار تکرار فرمود.

در همین رابطه از امام چهارم شعری به این مضمون نقل شده است که: « ای کاش وارد دمشق نشده بودم و یزید مرا بدین سان اسیر در هر شهر و دیاری نمی‌دید.»

البته در شهرهای شام، افرادی نیز پیدا می شدند که به خاندان پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت علاقه داشتند، ولی تعداد آنان بسیار ناچیز بود.
 

بیش از چهل سال بود که منطقه شام را خاندان ابوسفیان اداره می‌کردند. یکی از شاخصه‌های اعتقادی معاویه و سایر امویان، ضدیت با دودمان پیامبر به ویژه امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و جوّ تبلیغاتی علیه امام علی در آن منطقه چنان سنگین بود که مردم، او و شیعیانش را کافر می‌دانستند. بر اساس همین تبلیغات، در جنگ صفین حدود صد هزار نفر از این منطقه در مقابل امام علی صف کشیده بودند.
اکنون در زمان حاکمیت یزید، این شهر آماده ورود کاروانی از اسرا شده بود که در آن فرزندان علی علیه السلام حضور داشتند.

سهل بن سعد ساعدی ورود کاروان اسرا به دمشق را چنین توصیف کرده است:
«به سوی بنت الهدی حرکت می‌کردم تا به دمشق رسیدم. شهر را دیدم با رودخانه‌های پر آب و درختان انبوه که بر در و دیوار آن پرده‌های زیبا آویخته شده بود و مردم شادی می‌کردند و زنانی را دیدم که دف و طبل می‌زدند! با خود گفتم شامیان عیدی ندارند که ما ندانیم.
گروهی را دیدم که با یکدیگر سخن می‌گفتند. به آنان گفتم:« مردم شام عیدی دارند که ما از آن بی‌خبریم؟»
گفتند:« ای پیرمرد، گویا تو بیابانگردی!»
گفتم:« من سهل بن سعدم که محمد صلی الله علیه و آله را دیده‌ام.»
گفتند:« ای سهل! تعجب نمی‌کنی که چرا آسمان خون نمی‌بارد؟ و زمین ساکنان خود را فرو نمی‌برد؟!»
گفتم:« مگر چه شده؟»
گفتند:« این سر حسین فرزند محمد است که از عراق به ارمغان آورده‌اند!»
گفتم:« وا عجبا !! سر حسین علیه السلام را آورده‌اند و مردم شادی می‌کنند؟ آنان را از کدام دروازه وارد می‌کنند؟»
اشاره به دروازه‌ای کردند که آن را «باب ساعات» می‌گفتند. در همان هنگام دیدم پرچم‌هایی یکی پس از دیگری نمایان شدند.
ابتدا سری نورانی و زیبا را بر سر نیزه‌ای دیدم... بر امام زین العابدین و خاندان او سلام کردم و خود را معرفی نمودم. گفتند:« اگر می‌توانی چیزی به آن نیزه‌دار که سر امام را می‌برد بده تا جلوتر برود و اینجا نایستد که ما از تماشاچیان در زحمتیم!»
رفتم و یکصد درهم به آن نیزه دار دادم که شتاب کند و از بانوان دور شود.»

پس از اینکه کاروان اسیران وارد شام شدند، آنها را روانه مسجد جامع شهر کردند تا اجازه ورود به مجلس یزید صادر شود. در این خلال اتفاقات متعددی افتاده است که آنچه مربوط به حضرت زین العابدین علیه السلام است، برخورد یک پیرمرد شامی با ایشان است.
 

از امام سجاد علیه السلام پرسیدند:« بزرگترین مصیبت شما در سفر کربلا در کجا بود؟»
در پاسخ سه بار فرمود:« شام، شام، شام.»
و نیز فرمود:« ای کاش هرگز نگاهم به دمشق نمی‌افتاد.»

امام سجاد علیه السلام در روایتی فرمود:« در شام هفت مصیبت بر ما وارد شد که از آغاز اسارت تا آخر نظیرشان را ندیدیم:
1- سربازان یزید ما را با شمشیرهای برهنه و نیزه ها احاطه کرده بودند و به ما سرنیزه می‌زدند.
2- سرهای شهدا را در میان زن‌ها گذاشتند. سر پدرم و عمویم، عباس، را در برابر چشم‌ عمه‌هایم، زینب و ام کلثوم، قرار دادند و سر برادرم، علی اکبر، و پسر عمویم، قاسم، را در برابر چشم سکینه و فاطمه.
سربازان با سرها بازی می کردند؛ گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم شتران می رفت.
3- زنان شامی از بالای بام‌ها آب و آتش به سوی ما می‌ریختند. یک بار آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم. آتش عمامه و سرم را سوزاند.
4- از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در کوچه و بازار، ما را با ساز و آواز در برابر چشم مردم گردش دادند و گفتند:« ای مردم، اینها را بکشید که در اسلام هیچ احترامی ندارند.»
5- ما را به ریسمانی بستند و از مقابل خانه های یهود و نصاری عبور دادند و به آنها گفتند:«اینها همان هایی هستند که پدرشان پدران شما را (در جنگ های خیبر و. . . .) کشته و خانه های آنها را ویران کرده‌اند. امروز انتقام آنها را از اینها بگیرید. آنها هم هر چه خواستند خاک و سنگ و چوب به سوی ما پرت کردند، و پیرزنی یهودی به سر امام حسین علیه السلام سنگ زد.
6- ما را به بازار برده‌فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی تقدیر خداوند چیز دیگری بود.
7- ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت. روزها از گرما و شب‌ها از سرما در امان نبودیم و همواره از تشنگی و گرسنگی و ترس از مرگ در اضطراب به سر می‌بردیم.
 

کاروان اسرای کربلا پس از طی مسیر طولانی کوفه تا شام با همه مصایب و رنج‌هایی

که برای اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام به ویژه حضرت امام سجاد علیه

السلام در برداشت، بالاخره به شام رسید و مدتی طولانی در پشت دروازه شهر معطل

ماند تا شامیان، شهر را آذین ببندند و بساط جشن و پایکوبی آماده کنند. هزاران نفر به

کوچه‌ها و خیابان‌ها ریختند و شادی کردند و ورود اهل بیت را جشن گرفتند.


یزید در قصر خود در محلی مشرف بر جیرون روی تخت نشسته بود؛ بر سرش تاجی بود مزیّن به درّ و یاقوت و اطرافش عده‌ی زیادی از پیرمردان قریش ایستاده بودند. در این وضعیت سربازانش با سر مقدس حضرت ابی عبدالله علیه السلام وارد شدند، سر را پیش روی او گذاشتند و گزارشی از آنچه رخ داده بود، ارائه کردند.
پس از آنها اسیران کربلا وارد کاخ شدند؛ در حالی که دست مردها را که دوازده نفر بودند به گردنشان بسته بودند و همه اسیران نیز با زنجیر به هم بسته شده بودند.

در این هنگام «مخّفر بن ثعلبه» که مسئولیت کاروان اسرا را از طرف ابن زیاد به عهده داشت، با صدای بلند گفت: «این مخفر بن ثعلبه است که به خدمت امیر المومنین آمده و گروهی فاجر و پست را نزد او آورده.»
امام سجاد نیز در جوابش گفت:« آنچه که مادر محفّر زاییده، بدتر و پست‌تر است. »
اسرا با آن وضعیت دردناک در مقابل یزید ایستاده بودند که امام سجاد علیه السلام رو به یزید کرد و فرمود:« تو را به خدا سوگند می‌دهم؛ بگو اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ما را در این حالت ببیند، گمان داری با تو چه خواهد کرد؟» سپس دختر امام حسین فریاد زد:« ای یزید، آیا دختران رسول خدا باید این چنین به اسارت درآیند؟»
حاضرین با شنیدن این حرف دختر امام حسین علیه السلام به گریه افتادند؛ به گونه‌ای که صدای گریه‌ی آنها شنیده می‌شد. یزید چون وضعیت را چنین دید، ناچار دستور داد دست‌های امام چهارم را باز کنند، ریسمان‌ها را ببرند و غُل‌ها را بردارند.

در تاریخ چنین آمده است که سر مبارک حضرت سید الشهداء علیه السلام و اسرای اهلبیت علیهم السلام را بار دیگری هم به مجلس یزید بردند. در گردن امام سجاد علیه السلام غُل بود؛ یزید به او گفت:« حمد خدایی را که پدر تو را کشت.»
امام فرمود:« لعنت خدا بر کسی باد که پدر مرا کشت.»
یزید وقتی این جواب دندان‌شکن را شنید، غضب کرد و فرمان قتل امام را صادر کرد.
امام فرمود:« اگر مرا بکشی، دختران رسول خدا را چه کسی به منزلگاه‌شان برگرداند. آنها محرمی جز من ندارند.»
یزید آرام شد و گفت:« باشد. تو خودت آنها را برگردان.» یزید سوهانی طلبید و شروع کرد به سوهان‌کردن زنجیری که بر گردن امام بود. بعد پرسید:« می‌دانی چرا این کار را کردم؟»
امام فرمود:« بله؛ می‌‌‌خواستی کس دیگری بر من منّت این نیکی را نگذارد.»
یزید گفت:« به خدا قسم هدفم دقیقا همین بود.»
بعد این آیه را خواند:«ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر » ( آنچه در مصیبت و گرفتاری به شما می‌رسد به سبب کارهای خودتان می‌باشد. و خداوند از بسیاری از امور در می‌گذرد.)
امام فرمود:« هرگز چنین نیست که تو گمان کرده‌ای. این آیه در باره ما نازل نشده. آیه‌ای که درباره ما نازل شده این است: «ما اصابکم من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبرها» _ حدید،آیه‌ی 22 (هیچ مصیبتی نه در زمین و نه در مورد خودتان به شما نمی‌رسد مگر اینکه از قبل در کتابی نوشته شده است.) سپس فرمود:« ماییم کسانی که چنین هستند؛ بر آنچه از دست ما رفته تاسف نمی‌خوریم و از آنچه به ما داده شده خوشحال نمی‌شویم.»

و در ملاقات دیگری که یزید با امام سجاد علیه السلام داشت، گفت:« ای پسر حسین! پدرت رابطه‌ی خویشاوندی را زیر پا گذاشت و مقام و منزلت مرا در نیافت و با سلطنت من درگیر شد و خدا آن‌گونه که دیدی با او رفتار کرد.»
امام سجاد در پاسخ او فرمود:« ای پسر معاویه و هند و صخر! نبوّت و پیشوایی همیشه در اختیار پدران و نیاکان من بوده، پیش از آنکه تو زاده شوی! در جنگ بدر و احد و احزاب پرچم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در دست جدم علی بن ابی طالب و پرچم کافران در دست پدر و جدّ تو بود.»
سپس این شعر را خواند:«چه پاسخی دارید هنگامی که پیامبر به شما می‌گوید: بعد از مرگ من که به شما امتم همیشه سفارش عترت و خاندانم را می‌کردم، با آنها چگونه رفتار کردید! اکنون برخی از آنها اسیرند و بعضی در خون خود غلتیده.»
سپس فرمودند:« وای بر تو ای یزید! اگر می‌فهمیدی با پدرم و عموهایم چه کردی، قطعا به کوه و بیابان می‌گریختی، بر روی خاکستر می‌نشستی و فریاد به واویلا بلند می‌کردی! تو سر پدرم حسین، فرزند فاطمه و علی، را بر سر دروازه‌ی شهر آویخته‌ای! ما امانت رسول خدا در میان شما هستیم. تو را به خواری و پشیمانی فردا بشارت می‌دهم! و پشیمانی فردا زمانی است که مردم در روز قیامت گرد آیند.»

و باز در مجلسی دیگر با حضور اسرا، یزید به حضرت زینب گفت:« سخن بگو.»
حضرت زینب فرمود:« سخنگوی ما سجاد علیه السلام است.»
و امام سجاد علیه السلام این اشعار را خواند:« توقع نکنید که شما به ما اهانت کنید و ما شما را گرامی بداریم؛ و در آزار ما بکوشید و ما از آزار شما خودداری کنیم. خدا می‌داند که ما شما را دوست نمی‌داریم و شما را از این جهت که ما را دوست نمی‌دارید ملامت نمی‌کنیم.»
یزید گفت:«راست گفتی، ولی پدر و جد تو خواستند امیر باشند و خدای را سپاس که آنان را کشت و خون‌شان را ریخت.»
امام سجاد علیه السلام فرمود:« نبوت و امارت همواره برای پدران و اجداد من بوده است، قبل از اینکه تو هنوز زاده شوی.»

لازم به ذکر است بر اساس اسناد متعددی که در کتب تاریخی آمده یزید چندین بار تصمیم به قتل حضرت سجاد علیه السلام گرفت که هربار خداوند خطر را از سر او دفع کرد. از جمله‌ی این تصمیمات، زندانی‌کردن امام در خانه‌ی مخروبه‌ای است که هر لحظه احتمال فروریختن سقفش می‌رفته است.
 

جناب سید ابن طاوس در کتاب مقتل خود به نام « اللهوف علی قتلی الطفوف » آورده است:
هنگامیکه کاروان اسیران را به درب مسجد شام آوردند، یک پیرمرد شامی به نزدیک زنان و اهل بیت حضرت سیدالشهداء علیه السلام آمد و گفت:
خدا را سپاس می گویم که شما را کشت و نابود کرد!! و یزید را بر شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهایی بخشید!! (در همین قسمت در امالی شیخ صدوق آمده است که پیرمردی از شیوخ اهل شام جلو آمد و گفت:
حمد خدای را که شما را کشت و هلاک کرد و شاخ فتنه را قطع نمود و بعد هر چه توانست ناسزا گفت پس چون کلامش تمام شد علی بن الحسین علیه السلام به او گفت: )

حضرت علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود:
ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده ای؟ گفت: آری.
فرمود: آیا این آیه را خوانده ای «قل لااسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی » (آیه 33 از سوره شوری )
پیرمرد گفت: آری تلاوت کرده ام.

امام سجاد علیه السلام فرمود: ای پیرمرد! آیا این آیه را قرائت کرده ای «واعلمو انما غنمتم من شی فان لله خُمسه و للرسول ولذی القربی؛
(سوره انفال، آیه 41 )
گفت: آری علی بن الحسین علیه السلام فرمود: قربی ما هستیم.
ای پیرمرد! آیا این آیه را قرائت کرده ای؟ « انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا »

آن پیرمرد گفت: آری علی بن الحسین علیه السلام فرمود:
ای پیرمرد! ما اهل بیتی هستیم که به آیه طهارت اختصاص داده شدیم!

راوی می گوید:
آن پیرمرد ساکت ماند و از آن سخن که گفته بود پشیمان شد، آنگاه روی به علی بن الحسین علیه السلام کرد و گفت:
تو را به خدا سوگند، شما همان خاندان هستید؟
علی بن الحسین علیه السلام فرمود:
به خدا سوگند، بدون شک ما اهل بیت عصمت و طهارت هستیم و به حق جدّمان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ما همان خاندانیم، در این هنگام آن پیر مرد گریست و عمامه اش را از سر گرفته و به زمین زد و سر به سوی آسمان برداشت و گفت: خدایا! من از دشمنان آل محمد خواه (اِنسیان باشند و یا از جنیان) به درگاه تو بیزاری می جویم.

سپس به حضرت عرض کرد: آیا برای من توبه ای هست؟ علی بن الحسین علیه السلام فرمود: آری، اگر توبه کنی خدا بر تو می بخشاید و تو با ما خواهی بود.
آن پیرمرد گفت:
من از آنچه گفتم توبه می کنم. بعد که خبر این برخورد پیرمرد به یزید رسید دستور داد تا او را بکشند و کشته شد.
نکات روایت
اولاً شیوه برخورد حضرت سجاد علیه السلام با یکی از دشمنان ناآگاه خاندان اهل بیت روشن می شود که با چه اسلوب سریعی از راه قرآن او را هدایت کردند.
ثانیاً تأثیر و نفوذ کلمه ایشان قابل توجه می باشد.

 

پس از واقعه‌ی کربلا، یزید تصمیم گرفت امام سجاد علیه السلام را نیز از میان بردارد. به همین دلیل در ملاقات‌هایی که در کاخ خود با او و سایر اسرا داشت، منتظر بود از او حرفی بشنود که بهانه‌ای برای قتلش باشد.
یک روز امام را به کاخ خود فرا خواند و از او سوالی پرسید. امام در حالی که تسبیح کوچکی را در دستش می‌گرداند، به او پاسخ داد.
یزید گفت:« چگونه جرأت می‌کنی موقع حرف‌زدن با من تسبیح بگردانی؟»

امام فرمود:« پدرم از قول جدم فرمود هر کس بعد از نماز صبح، بی‌اینکه با کسی سخن بگوید، تسبیح در دست بگیرد و بگوید:« اللهم انی اصبحت و اسبحّک و امجدک و احمدک و اُهللک بعدد ما ادیر به سبحتی» سپس تسبیح ‌در دست، هر چه می‌خواهد بگوید، تا وقتی به بستر می‌رود، برایش ثواب ذکر گفتن منظور می‌شود. پس هر گاه به بستر رفت، باز همین دعا را بخواند و تسبیح را زیر بالش خود بگذارد، تا موقع برخاستن از خواب نیز برای او ثواب ذکر خدا منظور می‌شود. من هم به جدّم اقتدا می‌کنم.»
یزید گفت:« با هیچ کدام از شماها سخنی نگفتم، مگر اینکه جواب درستی به من می‌دهید.» پس به او هدایایی داد و دستور داد امام را آزاد کنند.

در روایت دیگری نیز چنینی آمده است: بعد از خطبه‌ی حضرت زینب سلام الله علیها که سبب رسوایی یزید شد، او از شامیان نظر خواست که « با این اسیران چه کنم؟» شامیان در پاسخ گفتند: «آنها را از دم شمشیر بگذران ».
یکی از انصار به نام « لقمان بن بشیر » گفت: « ببین اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله بود با آنان چه می‌کرد؛ تو نیز همان طور رفتار کن.»
امام باقر علیه السلام نیز که در مجلس حضور داشت، سخنان قاطعی گفت که یزید را از قتل اسرا منصرف کرد.
یزید سر بر زیر انداخت و سپس دستور داد آنان را از مجلس بیرون ببرند.

در روایتی نیز امام سجاد علیه السلام به « منهال » فرمود: « هیچ بار نشد که یزید ما را احضار کند و ما گمان نکنیم که می‌خواهد ما را بکشد.»
به هر حال با توجه به شواهد متعدد تاریخی، یزید بارها تصمیم قطعی به قتل امام سجاد و همراهان ایشان داشته ولی خداوند هر بار آنها را نجات داده است.
 

خطبه تاریخی حضرت سجاد علیه السلام تاثیر عمیقی بر مردم شام بر جا گذاشت.
در روایتی از ابن باقی چنین آمده که پس از این خطبه، مردم گریه و شیون می کردند.
مردم حاضر در مسجد که از بزرگان شهر و ارکان حکومت یزید هم جزوشان بودند، به شدت تحت تاثیر این بیانات قرار گرفتند و زمینه بیداری آنان فراهم شد. در همان مجلس عده ای زبان به اعتراض گشودند و وقتی یزید خواست نماز بگزارد، عده ای با او نماز نخواندند و پراکنده شدند.

به علاوه، وضع عمومی شهر به گونه‌ای شد که یزید به ناچار در مقابل درخواست بازماندگان حادثه کربلا که می خواستند برای مصائب امام حسین علیه السلام عزاداری کنند، تسلیم شد و جایی را به نام « دارالحجاره » برای آنها اختصاص داد و آنها هفت روز به اقامه ماتم پرداختند.
ذکر حسین علیه السلام کم کم همه شهر را فرا گرفت، تا جایی که یزید قرآن را به قسمت‌های کوچک تقسیم کرد و بین مردم توزیع کرد تا قرآن بخوانند و توجه‌شان از حسین علیه السلام منصرف شود، ولی هیچ چیز نمی‌توانست آنها را منصرف سازد.
یزید که اوضاع را نامناسب دید تصمیم به انتقال کاروان اسرا به مدینه گرفت.

از دیگر آثار این خطبه این بود که یزید در رفتار خود با اهل بیت و به ویژه امام زین العابدین علیه السلام تجدید نظر کرد. او که در ابتدا تصمیم داشت سر مبارک حضرت سیدالشهدا علیه السلام را تا چهل روز بر بالای مناره مسجد جامع شهر نگه دارد، دستور داد آن را پایین آورند و با احترام کامل به قصر ببرند.
ثانیاً محل سکونت اهل بیت را عوض کرد و به آنها محبت نمود .
ثالثاً گناه قتل سید الشهدا را به گردن ابن زیاد انداخت و او را لعن و نفرین کرد و گفت:« اگر من بودم، هرگز حسین را نمی‌کشتم.»
البته همه این حرف‌ها منافقانه بود و با هدف کنترل اوضاع اجتماعی؛ چرا که وقتی ابن زیاد به دمشق آمد، یزید او را احترام کرد و کنار دست راست خود نشاند و با او شراب خورد.

واقعه دیگری که در مسجد اموی گزارش شده، مربوط است به یکی از علمای یهودی که بعد از شنیدن خطبه امام سجاد علیه السلام و دانستن اینکه او از اولاد رسول خداست، به شدت به یزید اعتراض کرد و یزید خشمگین شد و دستور داد او را کتک بزنند.
 

از حضرت زین العابدین روایت شده که عادت یزید چنین بود که مجالس شرابخواری ترتیب می‌داد و سر مبارک امام حسین علیه السلام را هم می‌آوردند و جلوی او می‌گذاشتند. یک روز در مجلس او نماینده (سفیر) روم هم حاضر بود. او پرسید: «ای پادشاه عرب، این سر کیست؟»
یزید گفت:« چه کار به این سر داری؟»
سفیر پاسخ داد:« وقتی به مملکت خود برگردم، پادشاه از همه آنچه دیده‌ام از من سئوال خواهد کرد. دوست دارم قضیه این سر را هم به او گزارش کنم تا در شادی‌ات با تو شریک شود.»
یزید به او گفت:« این سر حسین پسر علی بن ابی طالب است.»
پرسید:« مادر او کیست؟ »
گفت:« فاطمه دختر رسول خدا

سفیر گفت:« وای بر تو و بر دین تو. دین من بهتر از دین توست؛ چرا که پدرم از نوادگان داود علیه السلام است و بین من و او، پدران بی‌شماری فاصله است؛ با این حال، نصاری مرا تعظیم می‌کنند و از خاک قدم‌های من تبرّک می‌جویند؛ و شما پسر دختر پیامبرتان را می‌کشید در حالی‌که بین او و بین پیامبرتان جز یک مادر فاصله نیست؟ این چه دینی است که شما دارید. خدا نه در خودتان و نه در دین‌تان برای شما برکت قرار ندهد.»

یزید که به شدت غضبناک شده بود، گفت:« این

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : اسراي كربلا, نامه ابن زیاد, نامه‌ی یزید, در قصر یزید, مراسم ننگین کاخ یزید, خطبه تاریخی حضرت سجاد علیه السلام, ,