روایت فرزند شهيد لاجوردي از روزهاي آخر
مسئولان‎وقت از دو هفته قبل مي‌دانستند قرار است لاجوردي ترور شود/ مطمئنم پدرم قاتلش را اگر توبه كرده باشد شفاعت مي‌كند

 

شهید لاجوردی در سال 1368 به ریاست سازمان زندانها برگزیده شد اما 8 سال بعد با توطئه محمدرضا عباسی فر، معاون وقت رئیس قوه قضاییه، شهید لاجوردی استعفا داد و چند ماه بعد در روز 1 شهریور 1377 و در بازار تهران توسط گروهک منافقین ترور شد و بهشادت رسید.

آنچه در ادامه می خوانید، روایت دو فرزند شهید لاجرودی از روزهای آخر حیات ایشان و انگیزه های ترور دیده‌بان انقلاب است:

دکتر سید حسین لاجوردی در مورد روزهای آخر حیات پدرش می گوید:

«در نظام ما وقتی مسئولیتی دست به دست می‌شود، نفر بعدی می‌آید و می‌گوید که من یک مخروبه را تحویل گرفتم. وقتی حاج آقا مسئولیت را به آقای بختیاری واگذار کردند، همراه اعضای سازمان زندان‌ها به دیدن مقام معظم رهبری رفتند. آقای لاجوردی به خاطر شکنجه‌هایی که شده بودند، پایشان درد می‌کرد و رفته بودند انتهای سالن نشسته بودند که بتوانند پایشان را دراز کنند. آقای بختیاری شروع می‌کنند به صحبت. آیت‌الله خامنه‌ای می‌گویند، "برای من جای بسی خوشحالی است، چون برای اولین بار می‌بینم که یک مسئولی دارد مسئولیتی را تحویل می‌گیرد و می‌گوید چقدر اینجایی که تحویل گرفته‌ام، جای خوبی است و چقدر زحمت در آن کشیده شده است. انشاءالله که این اخلاق خوب و حسنه به سایر مسئولان ما هم تسرّی پیدا کند."

بعد شروع می‌کنند به تعریف از آقای لاجوردی که "من از اول ایشان را این طوری می‌شناختم و آدم با اخلاصی است" و خلاصه خصوصیات‌ ایشان را می‌گویند و نهایتاً اضافه می‌کنند که کاش ایشان اینجا بود. از میان جمع اشاره می‌کنند که ایشان اینجاست. آقا می‌پرسند "سید! چرا نشستی آنجا؟" ایشان می‌گوید "من پایم درد می‌کند و نمی‌توانم آن را جمع کنم. برای اینکه بی‌احترامی‌نشود، آمده‌ام و اینجا نشسته‌ام". آقا می‌فرمایند "بیایید همین جا و پایتان را دراز کنید. اشکال ندارد".

شهید لاجوردی‌ وقتی می‌خواستند از کار بیایند بیرون، بیشترین حمایت‌ها را از آقای بختیاری کردند و به همه توصیه مؤکد کردند که "آ‌قای بختیاری را تنها نگذارید"، هیچ وقت از حمایت ایشان دست برنداشتند. هر کاری که از دست خودشان یا دوستان همراه‌شان برمی‌آمد، انجام می‌دادند. فکر می‌کنم هیچ تغییری در معاونان آقای بختیاری پدید نیامد که دقیقاً به اخلاق فردی ایشان برمی‌گردد.

آقای بختیاری بارها تکرار ‌کردند که "من راه آقای لاجوردی را ادامه می‌دهم" که این شاید به مذاق بسیاری از مسئولین قوه قضاییه خوش نمی‌آمد. هر جا می‌نشستند، می‌گفتند "من شاگرد آقای لاجوردی هستم، در حالی که ایشان خودشان استاد هستند".

آقای لاجوردی در تمام مدتی که از دادستانی دادگاه انقلاب تهران کنار کشیدند، جز در یک مورد، هیچ وقت حاضر نشدند با کسی مصاحبه کنند. آن یک مورد هم با خبرگزاری جمهوری اسلامی، آن هم به مناسبت 22 بهمن بود که هر چه خبرنگار سعی کرد بحث را به موضوع دادستانی بکشاند، ایشان با نهایت هوشمندی، صحبت را به 22 بهمن کشاندند. همیشه وقتی در مورد این گونه موضوعات از ایشان سئوال می‌شد، می‌گفتند بنای من بر سکوت است و در زیر زمین خانه، به کار خیاطی مشغول می‌شدند.

چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم

وی می افزاید: آقای لاجوردی ارادت بسیار ویژه‌ای به آقای یزدی داشتند. یکی از آقایان معاونان قوه قضاییه آمده و به ایشان گفته بود که "آقای یزدی می‌گوید من دیگر نمی‌خواهم با شما همکاری کنم" این حرف را جلوی جمع به ایشان می‌گوید. ایشان می‌پرسند "آقای یزدی این طور خواسته‌اند؟" آن فرد جواب می‌دهد "بله" آقای لاجوردی در دو خط و خیلی مختصر استعفانامه‌شان را می‌نویسند.

آقای یزدی واقعا خیلی ناراحت می‌شوند. این چیزی بود که من خودم با گوش‌های خودم شنیدم. از آقای یزدی شنیدم که گفتند "من بسیار ناراحت شدم که چرا ایشان بدون اطلاع من استعفا نامه نوشتند" همین کسی که معاون ایشان بود، بعداً‌ معلوم شد که جزو اصلاح‌ طلب‌هاست. آن موقع تا معاونت بالاترین مسئولین کشوری هم رسیده بود. شاید باید پاسخگوی بسیاری از اتفاقاتی که در قوه قضاییه افتاد، باشد. آقای لاجوردی هم بارها احتمال شیطنت‌ کردن‌های وی را گوشزد کرده بودند. به هر صورت با شیطنت‌های او، ‌آقای لاجوردی استعفا دادند.

روزی هم که از سازمان زندان‌ها بیرون آمدند، گفتند "من تا آخر عمرم دیگر به هیچ عنوان مسئولیت دولتی قبول نمی‌کنم" و به ما هم توصیه مؤکد کردند که "به هیچ عنوان کارهای دولتی را قبول نکنید و خودتان روی پای خودتان بایستید".

اگر درایت‌های ایشان در سال های 60 و 61 نبود، شاید بسیاری از مسئولین فعلی ما شهید شده بودند. ایشان در ریشه کن کردن گروهک‌ها، نقش بسیار تعیین کننده‌ای داشت و به خاطر تلاش‌های ایشان بود که منافقین به این نتیجه رسیدند که دیگر در داخل کشور جایی برای فعالیت ندارند و مردم هم با روشنگری‌های ایشان، در مقابل منافقین گارد گرفتند.

من فکر می‌کنم شهید لاجوردی با این رفتارشان به خیلی‌ از سیاستمداران و مسئولین که همه تلاش و همّ و غمّ‌شان این است که آن صندلی‌ها را سفت و محکم بچسبند و تکان نخورند، معنا و مفهوم زندگی آزادتر را آموختند. ایشان هنگامی‌که با مسئولین بالاتر از خود حرف می‌زدند، به هیچ وجه واهمه‌ای نداشتند و حرف‌شان را خیلی راحت می‌زدند. الان می‌بینیم که خیلی‌ها تلاش می‌کنند به جای جلب رضایت خداوند، رضایت بالادستی‌ها را تأمین کنند.

ایشان هیچ چیزی را به در میان مردم بودن ترجیح نمی‌دادند. مردم را بسیار دوست داشتند و دل‌شان می‌خواست همیشه مردم در آ‌سایش باشند. صبح فردای شبی که برای آخرین بار از سازمان زندان‌ها به خانه برگشتند، مادرم نقل می‌کنند وقتی ایشان از خواب بلند شدند، گفتند "تا حالا در عمرم، چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم" یک مسئولیت سنگین از روی دوش‌شان برداشته شده بود.

کارهای یدی را خیلی دوست داشتند. بسیاری از روزها، شهرداری کوچه را جارو نمی‌کرد. همسایه‌ها به یاد دارند که ایشان جارو را برمی‌داشت و تا سر کوچه، همه جا را جارو می‌زد و یا مثلاً درخت‌های کوچه نیاز به هرس داشتند. ایشان معطل نمی‌ماند که شهرداری بیاید یا نیاید و خودشان دست به کار می‌شدند. در خانه هم خیلی کار می‌کردند. همه کارهای نجاری خانه را انجام می‌دادند و گاهی هم برای فروش اقلامی را می‌ساختند. دوست داشتند از نظر اقتصادی روی پای خودشان بایستند.

در وصیت‌نامه‌شان خطاب به ما نوشته اند که "به جای کمک گرفتن از دیگران، شما به دیگران کمک کنید. هرگز دست‌تان را به طرف کسی دراز نکنید، بلکه دست دیگران را بگیرید. این طور نباشد که بگویید من چه مشکلات بزرگی دارم، بلکه همیشه بگویید من خدای بزرگی دارم"، اینها چیزهایی بودند که خودشان هم به آنها عمل می‌کردند.

از بچگی به ما یاد دادند که کارهای بازار را انجام بدهیم و در خرید و فروش روسری‌هایی که ایشان می‌دوختند، شرکت داشتیم تا برای امرار معاش، فشاری به برادرهای ایشان نیاید. می‌خواستند که ما خودمان کار کنیم، خودمان پول دربیاوریم و جنس‌ها را برای مغازه‌های ایشان و برادران‌شان آماده کنیم و این باعث می‌شد که زندگی به راحتی بچرخد و مشکلات مالی نداشته باشیم. ایشان حتی یک روز هم در زندگی تحمیل بر دیگران نبودند.

بعضی‌ها دل‌شان می خواست لاجوردی ترور شود

دکتر سید حسین لاجوردی همچنین می گوید: یادم هست در یک مهمانی که در حدود یک ماه قبل از شهادت پدر رفته بودیم، یکی از مسئولین کشوری به من گفت "به همین زودی‌ها پدرت را می‌زنند. شما را به خدا نگذارید به بازار برود". به پدر گفتم و ایشان خندیدند و گفتند "پس دیگر نباید کار کنم و باید زندگی‌ام از جای دیگری تأمین شود، چون می‌خواهند مرا بکشند. خب بکشند. مگر چه می‌شود؟" دیدگاه‌شان به مرگ این طور بود. همیشه حس می‌کردم که مردن در نظر ایشان خیلی راحت است. هیچ گونه ترسی نداشتند.

در سال 60 محافظ‌ها دنبال‌شان می‌آمدند که همراه ایشان بروند اوین، ولی ایشان‌ خیلی‌ وقت‌ها خودشان با تاکسی می‌رفتند. آشناها هم می‌آمدند و می‌نشستند و صحبت می‌کردند و همان انس گذشته را با ایشان داشتند. آنجا کانون عاطفه و محبت شده بود، درست مثل وقتی که ایشان مسئول انجمن اسلامی‌دادگستری بود. آقای فاضل که از مسئولین دادگستری بودند، به مغازه ایشان می‌آمدند و معمولاً رایزنی‌ها در آنجا صورت می‌گرفت. فکر می‌کنم این رفتار ایشان، هم برای خانواده و هم برای دیگران پیام روشنی داشت و آن هم اینکه نباید به دنیا و مقام دلبستگی داشت.

از طرفی هم ایشان می‌دانستند که بودن‌شان برای خیلی‌ها سخت است و چندان بدشان نیاید که اتفاقی روی بدهد. انشاءالله این تصور من اشتباه است، ولی در بعضی از افراد حالت‌هایی دال بر این رضایت را مشاهده می‌کردم، وگرنه با گذاشتن یک محافظ برای ایشان، قضایا خیلی فرق می‌کرد. هر وقت این جور فکرها به ذهن من و افراد خانواده ام می‌رسد، فوراً به این فکر می‌کنیم که بعد از آقا امام زمان(عج)، یک کسی بالای سر این نظام و بالای سر ماست که در صداقت و پاکی اندیشه و رفتارش کوچک‌ترین شبهه‌ای نیست و همین فکر، ما را آرام می‌کند.

ما مطمئن هستیم که یک غفلت‌های عمدی و چشم بستن‌های ارادی به روی حفاظت از شهید لاجوردی بوده، ولی چون رهبرمان بسیار آدم پاکی است و ارزش آن را دارد که هزاران نفر امثال ما، جان‌مان را در راه ارزش‌هایی که معتقد او و ماست، فدا کنیم، همین فکر اسباب آ‌رامش است. در مجموع، هم برای ایشان و هم برای شهید صیاد شیرازی می‌شد پیش بینی‌های حفاظتی کرد.

اگر در بولتن اطلاعات و امنیت کشور آمده که گروهی برای ترور لاجوردی وارد مملکت شده‌، حتماً مشخص است که این ترور در همین یکی دو هفته صورت می‌گیرد و طبیعی است که می‌شد با امکاناتی احتمال خطر را کاهش داد. تهدیدهایی که ایشان می‌شد، مسبوق به سابقه بود، چون ایشان از جوانی درگیر مبارزات بودند و زندگی‌شان به نوعی، اطلاعات امنیتی بود. در یک ماه آخر از ایشان در بازار، شناسایی‌‌های مختلفی انجام شده بود. خودشان می‌گفتند که یک بار یک کسی عکس مرا آورده بود و دنبال من می‌گشت و خودم به او گفتم که من هستم.

گفته بودند از دور تیراندازی کن

وی در مورد نحوه ترور شهید لاجوردی می گوید: تروریست ها عکس‌های جدیدشان را هم داشتند. تیمی‌که مأمور ترور ایشان شده بود، شش ماه در بازار بغداد کار کرده بود. کسی که ایشان را ترور کرده بود، می‌گفت "اگر مرا با چشم بسته دم در مسجد شاه پیاده می‌کردند، آن قدر تمرین کرده بودم که می‌توانستم چشم بسته مغازه ایشان را پیدا کنم."

منافقین چون قبل از انقلاب با شهید لاجوردی در یک زندان بودند و ایشان را خیلی خوب می‌شناختند، به ضارب گفته بودند که "این آدم، قوی و تنومند است و اگر به او نزدیک شوی، تو را می‌پیچاند. از دور تیراندازی کن" واقعاً هم همین‌طور بود. ما هر وقت با ایشان کشتی می‌گرفتیم، مغلوب می‌شدیم. با اینکه مفاصل‌شان زیر شکنجه‌ها صدمه خورده بود، ولی من و اخوی که با ایشان مچ می‌انداختیم، حریف‌شان نمی‌شدیم. خیلی قوی بودند. ورزش را خیلی دوست داشتند و زیاد پیاده‌روی می‌کردند. به هر صورت ایشان شش ماه بود که به بازار می‌‌رفتند و در این فاصله هم منافقین، آن تیم را دقیقاً تمرین داده و به ایران فرستاده بودند.

در اطراف خانه هم رفت و آمدهای مشکوکی بود. ما خودمان شاهد این قضیه بودیم که مسئولین بالاتر را در جریان می‌گذاشتند که سر کوچه رفته‌ام و دو موتورسوار مشکوک منتظر من بودند و لذا برگشتم. مدتی موضوع ربودن ایشان مطرح بود. به قدری اینها نسبت به آقای لاجوردی کینه داشتند که فردای روز تدفین که به قطعه 72 تن رفتیم، دیدیم سرایدار آنجا می‌گوید اینها آمده‌اند و به من یک رقم خیلی درشتی پیشنهاد کرده‌اند که دزدگیرها را قطع کنم که نبش قبر کنند و جنازه را ببرند.

ببینید اوج کینه و حقارت تا چه حد است. یادم هست که فقط در دادگاه ضارب را دیدم. یک جوان کم سن و سال بود و بسیار از این کاری که کرده بود، متأثر بود. واقعاً توبه کرده بود. به او وعده وعیدهای زیادی داده و در اردوگاه هم بلاهای زیادی سرش آورده بودند که گفتن‌شان صحیح نیست و همه اینها در اعترافات او در پرونده‌اش هست. حتی به او گفته بودند تو خیلی مقامت بالاست که به بعضی از توفیق‌ها دست پیدا کرده‌ای و خلاصه از نظر شخصیتی او را کاملاً تسخیر کرده بودند.

او نوجوانی بود که هیچ چیز نمی‌دانست. وقتی در زندان کتاب‌هایی را به او دادند و صحبت‌های ما را می‌شنید، واقعاً متأثر شده بود. وقتی هم که می‌خواستند اعدامش کنند، واقعاً روز خوشی برای ما نبود؛ ولی مسئله این بود که او دو نفر دیگر را هم کشته بود و خانواده‌های دیگر گذشت نکرده بودند. برای ما روز خوبی نبود، چون یک خانواده دیگر هم عزادار می‌شد و صدمه می‌خورد. به او گفتم "اگر واقعاً قلباً توبه کرده باشی، خداوند از تو می‌گذرد، همان طور که اگر آقای لاجوردی خودشان هم بودند، شک ندارم که از تو می‌گذشتند، چون ایشان در مورد کسی که با اخلاص توبه کند، حتماً شفاعت می‌کنند"، پدر این روحیه را داشتند و ما بارها این را دیده بودیم.

انتقام و سر به مهر ماندن اسرار

مهندس سید محمد لاجوردی فرزند شهید لاجوردی درباره روزهای آخر حیات شهید لاجوردی می گوید: موتور سيكلت‌هايي در كوچه رفت و آمد داشت و كشيك مي‌داد و پدرم به آقاي فرهمند كه سر كوچه ما منزل داشتند و مشرف به كوچه ما بود، زنگ مي‌زدند و وضعيت را جويا مي‌شدند يا تلفن‌هاي مشكوك مختلفي كه به خانه‌مان مي‌شد. گاهي هم ايشان هنوز پا از خانه بيرون نگذاشته، برمي‌گشتند، چون مشاهده مي‌كردند كه از طرف منافقين كمين شده.

ايشان روز يكشنبه اول شهريور 77 شهيد شدند. روز جمعه قبل از آن كه ما با ايشان بوديم،‌ به ما در خانواده گفتند بياييد عكس آخر را بگيريم. ما قبلاً هيچ وقت از ايشان چنين تعابيري را نشنيده بوديم. اين اولين و آخرين باري بود كه ما چنين تعبيري را از ايشان شنيديم و الان ما اين عكس آخر را داريم.

حتي روز يكشنبه صبح كه داشتند از منزل خارج مي‌شدند، وصيت‌نامه‌شان را از دِراوِر درآورند و مجموعه‌اي از كاغذهايشان را پاره كردند، بعضي از اصلاحات را انجام دادند و بسياري از كارهايي را كردند كه انسان موقعي كه مي‌خواهد به يك مسافرت طولاني برود، انجام مي‌دهد. انگار داشتند آماده مي‌شدند و بعد خانه را ترك كردند. من شب قبل از شهادت ايشان به ديدنشان رفتم. ساعت 11 شب بود و ايشان در زيرزمين مشغول كار بودند. يك الهام عجيب باطني هم بر من مستولي شده بود و توي بحر ايشان رفته بودم. منزل ما از حاج آقا فاصله داشت و من به‌رغم ميل خودم، ناچار شدم پس از اندكي از ايشان خداحافظي كنم و بروم.

وقتي خبر شهادت را دريافت كردم، در شرايط بسيار بدي قرار داشتم. يكي از دوستانم كه الان هم با هم ارتباط داريم، به من تلفن زد و گفت "محمد! توي بازار چه خبر است؟ مي‌گويند در اطراف مغازه پدرت تيراندازي شده است." من ناگهان تكان خوردم و شروع كردم به تماس گرفتن با بازار، ولي از آن طرف كسي جواب نمي‌داد. بالاخره بعد از تلاش‌هاي بسار توانستم با پسرعمه‌ام كه در آن حوالي حضور داشت، تماس بگيرم و فهميدم جداً خبرهايي هست.

در ميانه راه به من گفتند كه پدرم زخمي شده‌اند و بهتر است كه بروم بيمارستان سينا. وقتي به آنجا رسيدم، كشوهاي سردخانه را كه بيرون كشيدند، پيكر ايشان را ديديم كه از ناحيه سر و چشم راست گلوله خورده و فرق‌شان شكافته شده بود. پيكرشان كاملاً غرق به خون شده بود. از اين منظره فوق‌العاده متأثر شدم و روزهاي متوالي تحت تأثير آن منظره بودم.

به من گفتند كه ايشان زخمي است و ناگهان در بيمارستان،‌ مرا با چنين منظره‌اي روبرو كردند كه اثر فوق‌العاده عميقي روي من گذاشت. درست است كه ايشان از لحاظ فيزيكي خيلي در كنار ما نبودند، اما مظلوميت‌شان واقعاً روي من تأثير عجيبي داشت. من يك ساله بودم كه ايشان مبارزات سياسي‌شان را آغاز كردند و ما دوستان ايشان را مي‌شناختيم و ارادتي را كه ايشان نسبت به آنها ابراز مي‌كردند اما يك‌باره مواجه شديم با سيلي از نامهرباني‌ها،‌ و به بهت و حيرت و بي عملي در مقابل جو منحرف حاكم ناجوانمرد كه سوار خرمراد هوس تركتازي مي كردند آن هم بعد از اين همه سال و امتحان پس دادن‌ها و وضعيت عجيبي كه ايشان پيدا كردند، واقعاً دل همه ما را به درد مي‌آورد و من عميقاً از اين ناسپاسي‌ سنگيني كه در حق‌شان شد، رنج مي‌بردم.

اما بي انصافي است اگر به ياد نياوريم و قدران نباشيم درايت و هوشمندي رهبري در تمام اين دوران سخت مياني را كه امام و ياران اصل و سابقه دارش را زير خاكي مي‌خواست يا حداكثر در موزه ها و در اين موضوع خاص پيام رساي ايشان به مناسبت شهادت اين سرباز نظام.

شهادت لاجوردي حاصل توطئه جمعي بود

حقيقت قضيه اين است كه ما بايد برگرديم به وضعيت اطلاعاتي كشور در آن دوره و آن جرياني كه در وزارت اطلاعات اتفاق افتاد و ماجراي سعيد امامي و امثال آن. من اعتقاد دارم كه يك كودتاي اطلاعاتي سنگين اتفاق افتاد و دقيقاً اين را در دادگاهي كه منافقين را محاكمه مي‌كردند،‌ ابراز كردم. گفتم در اينجا منافق نيست كه بايد محاكمه شود، بلكه كسان ديگري بايد بيايند و در جايگاه متهم بنشينند و پاسخگو باشند، به اين عبارت كه شاهد بوديم اين دو نفري كه در عراق با انواع اسلحه از قبيله كلت و امثال آنها آموزش ديده بودند، يك نوبت ديگر هم به اين طرف مرز آمده و عملياتي را عليه نيروهاي ارتش اجرا كرده و به سلامت به پايگاه‌هاي خودشان برگشته بودند و اين بار دوم بود كه به اين طرف اروند می آمدند.

من موضوع را از طريق شركتي كه در آن كار مي‌كردم و ارتباطي كه با شركت نفت و حراست شركت نفت در آبادان داشت، پيگيري كردم. اين منافق موقع برگشت به عراق، از شدت خستگي در آبادان، زير درختي چرت مي‌زد كه مأمور حراست شركت نفت او را دستگير كرد و به تهران برگرداند.

من با مسئول حراست آنجا صحبت كردم. او به مناسبت رابطه‌اي كه با مسئولين عالي‌رتبه شركت وابسته به سازمان ما داشت، به شركت ما آمد و من با او صحبت و از كم و كيف جريان اطلاعات بيشتري پيدا كردم و به استناد همين مستندات، به اعتقاد خودم نسبت به شهادت حاج آقا مبنی بر اینکه همه اینها حاصل يك توطئه از پيش طرح شده بود، يقين بيشتري پيدا كردم، چون مقارن همان ايام ما شاهد از ميان برداشته شدن سردار شهيد، صياد شيرازي هم بوديم و در مورد ایشان، هيچ اثري از ضارب به جا نماند.

وجه مشترك اين دو نفر اين بود كه يكي در لباس نظامي و ديگري در كسوت امنيتي، مبارزه سنگين و قاطعانه ای را عليه منافقين اداره کرده بودند. در عمليات مرصاد، نقش اصلي را براي سردار شهيد صياد شيرازي قائل هستيم و براي حاج آقا، اين شهيد امنيتي نظام، در سال‌هاي قبل و بعد از انقلاب، مبارزه عليه منافقين را سرنوشت ساز مي دانيم.

به نظر من، اين يك همدستي بين جريان‌هاي مختلفي بود كه دنبال انتقام از ایشان و سر به مهر شدن بسياري از اسرار امنيتي براي هميشه بودند. هم بخش‌هايي از نقش آفرینان سیاسی وقت، هم سازمان منافقين انقلاب و هم البته آن جريان ناسالم كه هنوز هم عقايد خودشان را دنبال مي‌كنند، با مشاركت عليه نظام دست به تحصن زدند و به عنوان مسئولين نظام و در موضع نمايندگي مجلس، بسيار تلاش كردند نظام را ساقط كنند.

آنها به رغم سمت و پست و مسئوليتي که در نظام داشتند، تبديل به اپوزيسيون نظام شدند. اینها با همفکری یکديگر، توطئه سنگيني را عليه نظام چيده بودند كه بحمدالله دست‌شان رو شد، هر چند ايادي و عمله و اكره زيادي را هم براي خودشان فراهم كرده بودند، خيانت‌هاي سنگيني را مرتكب شدند و هنوز هم دارند همان هدف ها را دنبال مي‌كنند. گرچه ديگر دست‌شان از بسياري دستاويزها كوتاه است اما غريق دنبال هر دست آويزي است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : روایت فرزند شهيد لاجوردي, روزهاي آخر شهید لاجوردی, محمدرضا عباسی فر, معاون وقت رئیس قوه قضاییه, استعفا شهید لاجوردی, دکتر سید حسین لاجوردی, مهندس سید محمد لاجوردی, ,