جمعه بازار/ بسته خبری فرهنگی رجانیوز برای آخر هفته
گلچین اخبار هفته/ دختری که عملیات برادرش را تکمیل کرد/ وقتی نام حضرت زهرا(س) در را باز کرد + داستان، طنز و عکس

 

تعطیلات آخر هفته برای هر کس معنای خاص خودش را دارد. بعضی ها به زیارت اهل قبور می‌روند، برخی ترجیح می‌دهند از فرصت استفاده کنند و عطش ادبیات خود را با خواندن داستان و شعر سیراب کنند. نشستن پای منبر علما و بزم هیئت هم برنامه همیشگی بعضی دیگر است. البته سر زدن به مزار شهدا و صفا کردن با این زندگان حقیقی هم که جای خودش را دارد. افرادی هم هستند که با راحت شدن از مشغله های روزانه، به منابع خبری سرک می‌کشند تا از اوضاع و احوال زمانه بی خبر نمانند. ناگفته نماند که هیچ کس بدش نمی آید در آخر هفته لبخندی به لبش بنشیند. اما بعضی ها هم هستند که تا جایی که فرصت کنند، سعی می‌کنند همه این کارها را انجام دهند. بسته جمعه بازار رجا خوراک همچین افرادی است. نوش جان!

 

1. هفت روز/ گلچین اخبار هفته

شنبه 18 شهریور

* رئیس مجلس شورای اسلامی اظهار داشت: بحث‌هایی در مجلس برای تغییر قانون انتخابات مطرح است که شرایط انتخابات ریاست جمهوری را دقیق‌تر بررسی کند.

* محمد هاشمی خبر حضور رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام در انتخابات یازدهم ریاست جمهوری را تکذیب كرد.

* رئیس جمهور در پیامی استمرار افتخار آفرینی ورزشکاران معلول و جانباز کشور و شکستن رکوردهای جهانی در رقابتهای المپیک 2012 لندن را تبریک گفت.

* رئیس سازمان امداد و نجات جمعیت هلال احمر گفت: در صورت تأخیر در بازسازی‌ها مناطق زلزله زده هلال احمر نسبت به ارسال چادرهای اقلیمی مقاوم در برابر سرمای 20 درجه زیر صفر برای زلزله زدگان اقدام می‌کند.

* یک مسوول محلی در استان دیالی عراق از آمادگی دولت اين كشور برای اخراج ۶۸۰ تن از عناصر گروهک تروریستی منافقین در مرحله هفتم خبر داد.

* حضور عوامل ايراني در سريـال مـوهن و جنجال‌برانگيز عمر باعث شد كه اين افراد مورد اعترضات شديد قرار‌گيرند و در مواردي تهديد به اخراج و ممنوع‌الكاري هم بشوند. اما با اينكه مدت زيادي از اين ماجرا نگذشته است، خبر حضور گريمور سريال عمر، عبدالله اسكندري در مجموعه تلويزيوني «يلدا» به كارگرداني حسن‌ميرباقري در رسانه‌ها منتشر شد.

* الشیخ علی الشویلی، نماینده آیت الله سیستانی در منطقه الجواد، در شهرک صدر از سوی افراد مسلح که سلاح ها‎یشان مجهز به سیستم صداخفه کن بود و از یک موتور سیکلت استفاده می کردند، هدف تیراندازی قرار گرفت؛ اما وی از عملیات ترور نجات پیدا کرد.

یکشنبه 19 شهریور

* در پي موفقيت‌هاي جانبازان و معلولان كشورمان در رقابت‌هاي پارالمپيك 2012 و همچنين در پاسخ به نامه رييس‌ كميته ملي پارالمپيك، حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رهبر انقلاب اسلامي در پيامي از افتخار ‌آفريني‌هاي آنان قدرداني كردند.

* روزنامه تايمز فاش كرد مزدوران عرب طالبان در حال خروج از مناطق قبيله نشين پاكستان براي پيوستن به عناصر مسلح در سوريه هستند.

* سایت وابسته به جریان انحرافی در هتاکی بی سابقه به علامه مصباح یزدی زشت ترین توهین ها را به ایشان به بهانه دفاع از جریان انحرافی روا داشت.

* وزیر امورخارجه آمریکا پس از گفت‌وگو با سران روسیه اعلام کرد که اختلافات مسکو-واشنگتن درباره ایران و سوریه همچنان پا بر جا است، اما آمریکا نیز از حمایت خود از معارضان سوریه دست نخواهد کشید.

* مدیر عامل شرکت ساماندهی مشاغل شهر تهران از خروج شیمیایی فروشان ناصرخسرو از پایتخت تا ۲ ماه آینده خبر داد.

* نائب رئیس کمیسیون اقتصادی مجلس از ارائه طرح استیضاح وزیر صنعت، معدن و تجارت با امضای 36 نماینده به هیئت رئیسه مجلس شورای اسلامی خبر داد.

* خواهر احمد عزیزی گفت: به زودی بنیاد فرهنگی احمد عزیزی در تهران تاسیس می شود.

* تیم ملی والیبال ایران که با اقتدار تا یک قدمی رقابت‌های لیگ جهانی پیش آمده بود امشب در یک نبرد تماشایی در دیدار دوم برابر تیم ملی ژاپن به برتری رسید تا ضمن کسب یک پیروزی شیرین جواز حضور در رقابت‌های لیگ جهانی را به دست آورد تا برای نخستین بار ایران وارد لیگ معتبر جهانی شود.

دوشنبه 20 شهریور

* رئیس کل بانک مرکزی با اعلام اینکه برنامه قبلی این بانک در انتشار چک پول‌های 200 هزار تومانی منتفی شده است، گفت: فعلا برنامه‌ای برای خروج ایران چک‌های 50 هزار تومانی از بازار نداریم.

* معاون اجتماعی نیروی انتظامی با اعلام اینکه از برگزاری جشنواره های مد و لباس وزارت ارشاد حمایت می کنیم، گفت: با مزون هایی که لباس خلاف شئونات اسلامی ارائه دهند برخورد می کنیم.

* وقوع سیل شامگاه دوشنبه در مشگین شهر و روستاهای تابعه خسارت زیادی را به شهروندان این شهر وارد کرده است.

* روزنامه انگليسي " ديلي تلگراف " نوشت طالبان، آماده همكاري با آمريكا برای "برقراري امنيت" در افغانستان است.

سه شنبه 21 شهریور

* رئیس جمهور حکم عضویت عبدالله جاسبی در ﺷﻮرای اﺳﻼﻣﯽ ﺷﺪن داﻧﺸﮕﺎه‌ھﺎ و ﻣﺮاﮐﺰ آﻣﻮزﺷﯽ را جهت اجرا، ابلاغ کرد.

* آیت‌الله سید احمد علم‌الهدی عضو مجلس خبرگان رهبری گفت: امام (ره) هیچ‌گاه استفاده از الگوهای غربی را توصیه نکرد ولی در دولت سازندگی معیار تفکر غرب بود نه آموز‌های امام.

* مراسم آغاز سال تحصیلی حوزه های علمیه تهران صبح امروز سه شنبه در مدرسه عالی شهید مطهری تهران برگزار شد.

* اتحادیه تشکل های دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی طي نامه اي خطاب به محمود احمدی نژاد به صدور حکم عبدالله جاسبی به عنوان عضو شورای اسلامی كردن دانشگاه ها اعتراض كرد.

* تیم ملی فوتبال ایران در ادامه روند ناکامی‌های اخیر خود در بازی‌ سوم خود در مرحله انتخابی جام جهانی 2014 برزیل امشب به مصاف تیم ملی لبنان رفت که در پایان شاگردان میلیارد آقای پرتغالی برای نخستین بار برابر این تیم آسیایی شکست خورد تا نمونه‌ای جدید از ناکامی فوتبالیست‌های میلیاردی به نمایش درآید.

چهارشنبه 22 شهریور
* مصادف با سالروز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام، دسته های عزاداری در سطح کشور به راه افتاد.

* کنسولگری امریکا در بنغازی لیبی به بهانه ساخته شدن فیلمی موهن علیه پیامبر اسلام مورد حمله مرگبار راکتی قرار گرفت و سفیر امریکا در لیبی و چند دیپلمات امریکایی کشته شدند.



پنجشنبه 23 شهریور

* دانشجویان در اعتراض به انتشار فیلم توهین‌آمیز به ساحت پیامبر اکرم(ص) مقابل سفارت سوییس در تهران (حافظ منافع آمریکا) تجمع کردند.

* سفارت آمریکا در یمن با گسترش موج خشم مسلمانان این کشور علیه ساخت فیلم موهن به ساحت پیامبر اکرم (ص) تخلیه شد.

 

2. مزار شهدا/ یادی از شهیده هبه دراغمه

دختری که عملیات برادرش را تکمیل کرد

 

او مانند تمام آزادیخواهان است. آنانی که در جست و جوی عظمت گمشده خودش و شرافت پایمال شده سرزمین شان هستند و در این راه به طور خستگی‌ناپذیر و بی‌هیچ منت و شکایتی مبارزه می‌کنند تا پروردگار متعال فجر آزادی و رهای را به ایشان ارزانی دارد. آنانی که بر درد رنج صبوری پیشه کردند و به وعده الهی درباره نصرت بندگان با ایمانش یقین دارند. او هبه دراغمه است. سخن ما از هبه و تمام شهادت طلبان است که درختان راست قامتان و مایه افتخار این سرزمینند. به رغم آنکه تمام شهادت طلبان ویژگی‌های مشابهی دارند اما هر یک دارای ابعاد و ویژگی‌هایی هستند که آنها را از یکدیگر متمایز می‌سازد. هبه شهادت واقعی را شهادت می‌دید که او را از چارچوب مادی و دنیا به نور آخرت و همجواری با پروردگار رحمان و آسایش ابدی رهنمون سازد.

دراغمه که در هنگام شهادت فقط 19 سال داشت در روستای طوباس واقع در جنین دیده به جهان گشود. او کوچکترین فرزند خانواده بود. سه خواهر و چهار برادر داشت. دوران ابتدایی تا دبیرستان را درطوباس پشت سر گذاشت و پس از آن برای ادامه تحصیل در رشته زبان انگلیسی وارد دانشکده ادبیات دانشگاه قدس شاخه جنین شد.

پیش از پایان دوره دبیرستان و پیوستن به دانشگاه حادثه‌ای به وقوع پیوست که نقطه عطفی در حیات هبه بود و وی را به شدت تحت تاثیر قرار داد. برادرش بکر تصمیم به اجرای عملیات شهادت طلبانه در اسرائیل گرفت اما با تمام احتیاط‌های لازم دستگیر شد و به زندان صهیونیست‌ها افتاد.

این عمل برادر عمق و جان هبه را تحت تاثیر قرار داد و چشمانش را به روی حقایق بسیاری گشود و آگاهی‌اش را نسبت به نبرد با صهیونیست‌ها و توطئه علیه آرمان‌های فلسطین و همچنین خطراتی که موجودیت کشورش را تهدید می‌کند، افزایش داد. این حادثه تحولی بزرگ در مسیر زندگی و آرزوهای هبه پدید آورد.

با آغاز حیات دانشگاهی هبه هرگز ثمره تحولات و تغییراتی که در زندگی‌اش حاصل شده بود را از نظر دور نداشت و در ذهن خود هدفی را مجسم ساخت که سوگند خورده بود به آن وفادار بماند و هر زمان که بتواند آن را عملی سازد.

این هدف مانند شعله‌ای فروزان در عقل و اندیشه هبه روشن باقی ماند. تا این که اقدام اولین زنان شهادت طلب تمام اندیشه‌ و وجودش را به سوی خود معطوف کرد شهادت طلبانی مانند وفا ادریس، دارین ابوعشیه، آیات الاخرس وعندلیب طقاطقه، عشق به اجرای عملیات استشهادی سراسر وجود هبه را فرا گرفت. اما هبه برای تحقق آرزویش با مشکلاتی مواجه شد چرا که ارتش اشغالگر حمله گسترده‌ای را علیه گروه‌های مقاومت در تمام شهرها، روستاها، و اردوگاه‌ها‌های کرانه باختری آغاز کرده بود که در جریان آن بسیاری از اعضای این گروه‌ها دستگیر شده یا به شهادت رسیدند و بدین ترتیب هسته‌های مقاومت، بسیاری از نیروهایشان را از دست دادند.

با این حال هبه هرگز مایوس نشد و بر عهد و آرمان خود باقی ماند تا این که گروه‌های مقاومت پس از گذشت چند ماه به فضل خداوند متعال توانستند خود را بازسازی کرده و نیروی از دست رفته‌شان را باز یابند و فعالیت‌ نظامی خود علیه اشغالگران بار دیگر آغاز نمایند. هبه نیز فرصت را برای تحقق هدفی که می‌خواست خود را در راه آن قربانی سازد مناسب دید و به تکاپو افتاد.

سرانجام پس از مدت‌ها تلاش مداوم و تماس با گروه‌های مقاومت فلسطین، وی توفیق یافت به دیدار پروردگاری بشتابد که بی‌صبرانه لقائش را انتظار می‌کشید.

در روز دوشنبه 19/5/2003 هبه برای آخرین بار خانواده و همسایگانش را از نظر گذراند و سپس خود را به یک کمربند انفجاری بسیار قوی آراست و به سوی هدف عملیاتی خود عزیمت کرد. هدف در شهر عفوله واقع در مناطق اشغالی سال 1948 قرار داشت که ساعاتی بعد در آن حماسه‌ای به وقوع پیوست هبه تصمیم گرفت از ورودی شرقی مجتمع تجاری «هکعیم» وارد شده خود را در نزدیکی درب ورودی منفجر کرد. در این عملیات قهرمانانه حداقل 3 نفر به هلاکت رسیده و 70 نفر زخمی شدند.

البته آمار تلفات می‌توانست بسیار بالاتر از این میزان باشد، اما پیش از انفجار نگهبان مجتمع به وی مظنون شد و اجازه ورود به هبه نداد. لذا وی مجبور شد خود را در نزدیکی ورودی منفجر کند.

خبر عملیات به سرعت در همه جا پیچیده و مردم از هویت مجری آن گاه شدند. حتی افراد خانواده وی پس از شنیدن خبر باور نکردند که دخترشان دست به چنین عملیاتی زده است زیرا فکر می‌کردند هبه به دانشگاه رفته و سر کلاس درسش حاضر شده است.

شهید هبه دراغمه

میسا الطوباسی همسایه هبه می‌گوید: وقتی پدر هبه از مردم شنید که دخترش عملیات شهادت طلبانه اجرا کرده است به سرعت به منزلش رفت اما هبه را نیافت. پس از آن به منزل سه خواهر هبه که متاهل هستند رفت ولی دید که هبه آنجا هم نیست. آنها گفتند آخرین بار هبه را ساعت یک بعد از ظهر دیده ‌اند که داشت به دانشگاه می‌ر‌فت. در این لحظه بود که او به صحبت اخباری که مردم روستا می‌گفتند پی برد.

میسا همچنین گفت: وقتی خبر پخش شد شگفتی و تعجب بر روستا سایه افکند. کسی از اهالی روستا باور نمی‌کرد هبه که همه او را دختری آرام می‌دانستند دست به عملیات شهادت طلبانه زده باشد.

اخبار درباره مسئول اجرای عملیات متفاوت بود. گردان‌های شهدای الاقصی و گروهان‌های قدس هر یک به طور جداگانه مسئولیت اجرای این عملیات را بر عهده گرفتند.

به گفته منابع نزدیک به خانواده شهید هبه دارای روابط تشکیلاتی یا وابستگی سیاسی روشنی نبود. اما برخی منابع می‌گویند وی از فعالان انجمن اسلامی دانشجویان جنبش جهاد اسلامی در دانشگاه قدس- شاخه جنین بود.

همچنین شماری از هواداران جنبش جهاد اسلامی فلسطین در جنین تصاویر هبه را که در ورای آن شعار جنبش قرار داشت و به کلمه لا اله الا الله مزین شده بود در میان مردم پخش کردند.

به هر حال چه گردان‌های شهدای الاقصی و چه جنبش جهاد اسلامی در ورای این عملیات قرار داشته باشند، تفاوتی ندارد زیرا این او بود که بهترین الگوی فداکاری و ایثار شد و با خون پاک و شهادت جاودانش معانی عزت اقتدار را تثبیت نمود.

 

3. زیارت اهل قبور/ یادی از شیخ حسینعلی نخودکی

نام حضرت زهرا (س) در را باز کرد

شیخ حسن علی نخودکی اصفهانی می فرمودند: شبی از شبهای ماه رمضان ، مرحوم حاج سید مرتضی کشمیری به افطار ، مهمان کسی از دوستان بود .

پس از مراجعت به مدرسه ، متوجه میشود که کلید خود را با خود نیاورده است . نزدیک بودن طلوع فجر و کمی وقت و بسته بودن درب اتاق او را به فکر فرو می برد،

اما ناگهان به یکی از همراهان خود می فرمایند: معروف است که نام مادر حضرت موسی کلید قفلهای در بسته است، پس چگونه نام نامی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) چنین اثری نکند؟ آنگاه دست روی قفل گذاشت و نام مبارک حضرت زهراء (سلام الله علیها) را بر زبان جاری نمود که ناگهان در گشوده و قفل بسته باز شد.

چیزی گم کرده بودی؟

فرزند جناب شیخ می گویند:

روزی از مسیری عبور کردم و در راه چشمم ناگهان در یک کالسکه به زن بی حجابی افتاد و سرم را برگرداندم.وقتی به خدمت پدرم رسیدم، فرمودند:

«چرا مراقب نگاهت نبودی؟!» من عرض کردم: چشمم افتاد، قصدی نداشتم، فرمودند:

«مگر چیزی گم کرده بودی که سرت اینطرف و آنطرف می چرخید؟!»

 

پذیرایی را عوض کنید

روزی چند تن از مسئولین و رجال شهر به دیدارجناب شیخ می آیند و ایشان دستور می دهند:

«آن خرماها را بیاورید!» آن مسئولان که دیدند شیخ تنها با چند عدد خرما از آنها پذیرایی کردند، کمی ناراحت شدند و در قلب این ناراحتی را با خود اظهار می کردند.در این وقت شیخ فرمودند:

«خرماها را ببرید واز میهمانان با میوه پذیرایی کنید» بعداً شیخ فرمودند:

«آنها لایق این خرماها نبودند، بر هر خرما هزار حمد خوانده و دمیده بودم!»

 

بگیر و مودب باش!

طلبه ای به مشهدمقدس آمده و پس از مدتی پولش تمام شده و برای بازگشت پولی نداشته است. به حرم رفته و عرض می کند که:آقاجان، من زائر شما بودم، ولی حالا برای بازگشت پولی ندارم.فلان قدر پول می خواهم تا هم چند روز بیشتر بمانم و هم به وطنم برگردم.(مبلغ، مبلغ قابل توجهی بود)

اما دید خبری نشد و پولی نرسید.ناراحت شد و دوباره به حرم رفت و رو به ضریح گفت:

آقاجان، اگر پول رساندید که ممنونم، ولی اگر نرساندید وقتی به شهرم رسیدم گوشه ای یادداشت می کنم که علی بن موسی الرّضا(علی السلام) سائلی را دست خالی رد کرد! این را گفت و رفت.در راه پیرمردی او را صدا زد فرمود: «بیا این پاکت را بگیر و مودب باش و با امام رضا(علیه السلام)اینطور صحبت نکن!» این را گفت و رفت.پاکت را باز کرد و دید دقیقاً همان مقدار بود که می خواست! با خود گفت که:

آن پیرمرد که بود که از تمام سّر من آگاه بود؟

به حرم بازگشت و از خادمین پرسید و به او گفتند او جناب شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی بود و نشانی شیخ را به او دادند.نزد شیخ رفت و پرسید:

آقا جان، شما چطور از تمام ماجرا آگاه بودید؟ شیخ فرمودند:

«شما پول می خواستید که گرفتید، دیگر به مابقی ماجرا کاری نداشته باشید!»
 

 

4. نقل محفل/ داستانی از سیده‌ عذرا موسوی

مردی رود نیمکت فلزی

 

نشسته‌ بود روی یکی از نیمکت‌های سالن و پرونده‌ را گذاشته‌ بود روی پاهایش. دختر چشم آبی و مو بور توی قاب، انگشتش را گذاشته بود روی بینی‌اش که یعنی «هیس». پاچه‌ی شلوارش را بالا ‌زد و نگاهی به ساق پایش انداخت. زخم نیش می‌زد و سوزنسوزن می‌شد. لبه‌هایش گیر می‌کرد به شلوار و دردش میآورد. لبهایش را به هم فشرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. سرش سوت می‌کشید، روی پا بند نبود. انگشتانش را فرو برد توی موهای فرفریاش و آنها را به عقب شانه کرد. سرش را تکیه داد به دیوار و نفسش را با صدا بیرون داد.

- تُف! بدمصب چه دردی دارد! ای کاش صبح باندش را باز نکرده بودم.

چشم دوخت به مردی که بلوز و شلوار سبز پوشیده بود و تی به دست، سرش را انداخته بود پایین و از این طرف تا آن طرف سالن دراز می‌رفت و می‌آمد. پشت سرش یک نوار پهن خیس روی زمین میماند؛ مثل حلزونی که وقتی راه می‌رود، ردش معلوم است.

نگاهی به ساعتش کرد. بیمار قبلی تازه رفته بود توی اتاق و حتما تا بیست دقیقهی دیگر هم بیرون نمیآمد. دو ساعت بود که نشسته‌ بود روی آن نیمکت فلزی و هر که می‌رفت تو، همین بساط بود. دل توی دلش نبود. فکر کرد که ای کاش به برادرش گفته بود همراهش بیاید.

وانی نشست کنارش و پرونده‌اش را ‌گذاشت روی نیمکت. با دست‌های استخوانی و سیاهش، دستمال بزرگ و سفیدی را گرفته بود جلوی دهان و بینی‌اش. چشمان تبدارش انگار روزها بود که خواب بهشان نیامده بود. سرش را انداخت پایین و خودش را تکانتکان داد.

در سالن قیژی کرد و پیرزنی وارد شد. با هر قدم که برمیداشت، صدای عصایش توی سالن میپیچید. روسری کوتاهش را زیر گلو گره زده بود و موهای جو گندمی‌اش را به یک طرف شانه کرده بود. پالتوی قهوهای گشادی به تن داشت و جوراب پشمی بلندی پوشیده بود.

مرد سبزپوش، «تی»‌اش را گذاشته بود کنار و با یک دستمال و شیشه‌پاک‌کن ‌‌ایستاده بود جلوی پنجره‌. دستش را بلند کرد و از بالا تا پایین شیشه را با قطره‌های ریز شیشه‌پاککن ‌پوشاند. هنوز دستمال نکشیده بود که جوان به سرفه‌ افتاد. مرد رو ‌گرداند و زل ‌زد به جوان. سرفههایش قطع نمیشدند. پیرزن زیرچشمی نگاهی به جوان ‌کرد و ‌گفت: «پناه بر خدا! این بیمارستان که صاحب ندارد. فردا که سل گرفتیم و مُردیم، کی میخواهد جواب بدهد؟»

عصازنان از جلوی نیمکت گذشت، ولی صدای غرولندهایش نامفهوم به گوش می‌رسید. جوان موفرفری با چشم پیرزن را دنبال کرد.

- مادر فولادزره!

مرد سبزپوش نیشخندی ‌زد، قطرههایی را که روی شیشه سر خورده بودند، تند دستمال کشید و پنجره را باز ‌‌کرد. به چشمان جوان، آب دویده بود و هنوز داشت تهماندهی سرفههایش را توی دستمال میکرد. باد گرمی وزید و با بوی شوینده و شیشه‌پاک‌کن در هم آمیخت. جوان بلند شد و کنار پنجره ‌‌ایستاد. دستمالش را توی جیب فرو برد و چند نفس عمیق ‌کشید. انگار از چشم‌هایش خون می‌بارید. لب‌هایش کبود بود و گونههایش بیرون زده بود. دوباره ‌آمد و ‌نشست. پرونده‌اش را بر‌‌داشت و با پشت دست چشم‌هایش را خشک ‌کرد. مرد رفته بود. جوان مو فرفری احساس کرد که سرش سنگین شده و پیشانی‌اش داغ است. زخم پا باز نیش می‌زد. لبش را ‌گزید و از روی شلوار، آرام رویش دست ‌کشید. با خودش فکر کرد: «از کجا این فکر به ذهنش رسید؟ شاید همان موقع که آن رزمنده که بستری شده بود، از توی رادیوی جیبی دژبان گفت: «یکدفعه احساس کردم که همهجا را بوی سیر پر کرده.» یا شاید وقتی توی بازار، بوته‌های سیر را دید که دستهدسته از دیوار مغازه آویزان شدهاند.»

- دیروز توی خیابان دستگیرم کردند. بهم گفتند، جوانهای مردم جان‌شان را گرفتهاند کف دست‌شان و دارند میروند جلوی گلوله، آن‌وقت تو برای خودت راستراست توی خیابان میگردی، معتاد بیغیرت؟!

جوان بود. دوباره دستمالش را درآورده بود و گرفته بود جلوی دهانش. رو کرد به جوان مو فرفری و گفت: «شما برای چه آمدهاید؟»

چشمهایش هنوز سرخ بودند. جوان موفرفری گفت: «دکتر می‌آیند برای چه؟»

- دکتر داریم تا دکتر. این یکی کمی فرق می‌کند. شیمیایی هستی؟ لابد برای تکمیل پرونده آمدهای.

صدایش از پشت دستمال بم بود.

نگاه کرد به ساعت گردی که با دو تا زنجیر از سقف سالن آویزان بود. ضعف کرده بود، چشمانش تار میدید. ده دقیقه بیشتر نگذشته بود؛ انگار زمان کش آمده بود. جوان منتظر جواب بود. دلش نمی‌خواست جوابش را بدهد. سر تکان داد.

- آره!

- کجا؟ فاو؟ شلمچه؟ مجنون؟

- پادگان اهواز.

جا ‌خورد.

- توی پادگان اهواز؟! چطور؟

جوان پیله کرده بود. جوابش را نداد. توی دلش گفت: «لعنت به این سربازی که آدم باید این‌طور خودش را به خاطرش بیندازد توی هچل.»

جوان که جوابی نشنید، ماتش ‌برد به آسمان. کبوتری داشت بال‌بال می‌زد.

- توی سنگر دراز کشیده بودم و پلکهایم را روی هم گذاشته بودم، احساس کردم از آن دورها صدا میآید؛ صدایی شبیه پرواز هواپیما. داشت پلکهایم سنگین میشد که صدای نادعلی را شنیدم. فریاد میزد «سنگر بگیرید، سنگر. شیمیایی، شیمیایی!»

لباس تنم نبود. با زیرپوش پریدم بیرون. نادعلی ایستاده بود وسط، دستش را گرفته بود دور دهانش و از ته حنجره فریاد میکشید. خمپارهها بیصدا به زمین میخوردند و قارچ‌های سفید و زرد و سیاه، مثل لوبیاهای سحرآمیز قد می‌کشیدند. دود و غبار همه جا را گرفته بود. ماتم برده بود به نادعلی که یک کبوتر بالبال زد و افتاد جلوی پایم. برش که داشتم، چشمهایش قرمز شده بود و دهانش کف کرده بود. بوی سیر و فلفل همه جا را پر کرده بود. دویدم و ماسکم را برداشتم. ماسک نادعلی را هم گرفتم جلوی دهانش. بچهها فریاد میکشیدند و هرکدام به سویی میدویدند.

یک دقیقه بعد، دیگر از هواپیماها خبری نبود. گلویم می‌سوخت، تشنهام بود. رفتم کنار چشمهای که پشت چادرها بود و سرم را فرو بردم توی آب. آب چشمه انگار داشت میجوشید؛ مثل آب کتری که روی اجاق قُلقُل میکند. آب داغِداغ بود. بلند شدم و گردن کشیدم. یک راکت خورده بود به سرچشمه و داشت دود میکرد. روی زانو افتادم به زمین و بالا آوردم. تنم به خارش افتاده بود و چشم‌هایم آب افتاده بودند...

گوش‌های جوان مو فرفری زنگ می‌زد.

- نمیتوانستم نفس بکشم. دانههای قرمز، بازوهایم را پر کرده بودند. نادعلی را نمیدیدم. چندتا تویوتا آمده بودند و داشتند بچهها را سوار میکردند. تویوتا که راه افتاد، باد افتاد توی زیرپوشم. تنم را قلقلک میداد و خارش پوستم را کم میکرد. کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم. کف تویوتا از زردآب لیز بود. یکی از بچهها بیحال، سرش را گذاشته بود روی شانهام. یکدفعه نفس عمیقی کشید و خون بالا آورد. زیرپوشم سرخ شد و سر او افتاد روی زانوهایم. دیگر نفس نمیکشید. سوی چشمهایم داشت کم میشد، بغض داشت خفهام میکرد و اشک نمیگذاشت جایی را ببینم.

جوان مو فرفری دست کشید روی پایش. زخم داغ بود. سیر دمارش را درآورده بود.

مسؤول پادگان نگاهی به پایش انداخت و بهت‌زده گفت: شما که هنوز به منطقه نرفته‌اید، توی پادگان آموزشی از این خبرها نیست، کجا این بلا را سر خودت آوردهای؟

درد بیچاره‌اش کرده بود. انگشت دراز کرد آن دورها و گفت: «داشتم دنبال پلاکم می‌گشتم که پایم گرفت به سیم‌های خاردار و زخمی‌ شدم. با چفیه‌ای که روی زمین افتاده بود، بستمش. صبح که بیدار شدم، این‌طور شده بود.»

- به بیمارستان که رسیدیم، لباسهایم را از تنم درآوردند و ریختند توی آتشی که جلوی بیمارستان، تا آسمان شعله میکشید. تاول روی چشمم نمیگذاشت خوب ببینم. دوش که گرفتم، خواباندنم روی تخت. حال تکان خوردن نداشتم. احساس کردم کسی دارد سوزنی را توی تنم فرو میکند. سر که گرداندم، پرستاری را دیدم که دارد سرنگی را فرو میکند توی تاولها. گفت «باید تخلیه بشوند.» سرم را فرو بردم توی متکا و چشمهایم را بستم. صدای مردی را شنیدم که میگفت، «مگر میشود با سرنگ به این همه مجروح رسید؟ تیغ جراحی بردارید.»

تنم آتش گرفته بود، دل و رودهام به هم میپیچید. به خود که آمدم، دیدم توی بیمارستان اصفهانم. دو ماه بود که بیهوش بودم.

جوان مو فرفری سرش را گرفت بین دو دستش و فشار داد. دلش نمیخواست صدای جوان را بشنود.

- سرت را درد آوردم، ولی اگر حرف نزنم، میترکم. چند روز پیش زنم را بردم دکتر. وقتی داروهایش را گرفتم و بردم که به دکتر نشان بدهم. یواش پرسید، «چی مصرف میکنی؟ لااقل اگر به خودت رحم نمیکنی، به این زن و بچهای که توی راه دارید رحم کن.»

یک قطره اشک سر خورد روی گونهی جوان. جوان مو فرفری زل زد به دستهای جوان که داشت میلرزید. یادش آمد که پوست رفته بود و گوشت آشولاش شده بود. به هیچ‌کس نگفت که وقت نگهبانی یک کیلو سیر را کوبیده و با پلاستیک بسته به پایش. شب تا صبح توی اتاقک، جلزجلز کرد و کباب شد. صبح که بازش کرد، خودش هم ترسید.

گریه‌اش گرفته بود. دکتر که حیرت کرده بود، گفت، «شیمیایی است.» و فورا برش گرداندند تهران. دیشب هم بست. تا معافیاش را نمیگرفت، آرام نمیشد؛ حتی اگر مجبور میشد پایش را قطع کند.

در اتاق باز ‌شد و بیمار قبلی بیرون ‌آمد. جوان رفت کنار پنجره و دوباره نفس‌های عمیق ‌کشید. جوان مو فرفری بلند ‌شد و پرونده‌اش را گرفت زیر بغلش. کسی از توی اتاق گفت: لطفا بفرمایید داخل!

 

5. یک فنجان شعر/ شعری از علیرضا دهرویه

تقدیم به جانبازان شیمیایی

یادگار از تو پَری بود که آن را بردند
پر پرواز تو را جای تو بالا بردند

نسخه‌های به سمینار پزشکی رفته
درصد بیشتری از ریه‌ات را بردند

از تو بازار فقط درصد جانبازی دید
نرخ زخم بدنت بود که بالا بردند

ابر جاری شد و اندوه مرا کامل کرد
تا تو را موقع تبلیغ به سیما بردند

تکه تکه شدی ای معجزه‌ی گاز زده!
بهترین بخش تو را از نظر ما بردند

حرف‌ها ریخت به هم سرفه‌ی تو سفره‌ی ماست
نان این سفره‌ی آفت زده را تا بردند_


عشق پیدا شد و آتش دل ِ گرمم بخشید
تا که بعد از تو نگویند: «دریغا! بردند»

 

6. یه حبه قند

آدمها به چند دسته تقسیم می‌شوند؟!

آدم‌ها از چند نظر به چند دسته تقسیم می‌شوند :

از نظر پدر:

آدمها از نظر پدر به دو دسته «بی پدر» و «بی پدر!» تقسیم می‌شوند! در توصیف گروه اول معمولا گفته می شود: «بنده خدا پدر نداره که». اما در توصیف گروه دوم از عبارت «از اون بی پدراست ها!» استفاده می شود. توضیح آنکه گروه اول کسانی هستند که اگرچه ممکن است پدر داشته باشند اما پدرشان گلیم خودش را هم از آب نمی تواند بیرون بکشد. اما گروه دوم کسانی هستند که پدر دارند به چه کلفتی! پدرانی که به تنهایی می توانند جور همه کمبودها را بکشند. از این پدرها با عناوینی چون مدرک تحصیلی، مدیریت صنعتی، خانه هزارمتری، پارتی و… نیز یاد می شود!

از نظر دُم:

انسانها از نظر دم به دم‌کلفت و بی‌دم تقسیم می‌شوند. انسانهای بی‌دم که تکلیفان مشخص است. اما افراد دم کلفت خودشان یک طیف هستند. برخی از این افراد چنان دمی دارند که می توان گفت آنها یک دم هستند که یک انسان هم به آن وصل است. شخصیت، هویت و ارتباطات این افراد منوط به حضور دمشان است! دم این افراد دارای قابلیتی است که طی آن در صورت مردن یا سوخت شدن طرف، می تواند به حیات خود ادامه داده و با پیدا شدن فرد مستعد دیگری، این دم به آن چسبیده و مرحله جدیدی را آغاز کند.

از نظر مالیات:

همه انسانها از نظر اینکه باید مالیات بدهند مساوی هستند اما برخی انسانها علاوه بر این مالیات هم می دهند و برخی همیشه در مرحله «باید مالیات بدهند» می مانند! مهمترین مشخصه گروه اول کارمند بودن آنهاست که مالیاتشان حتی قبل از پرداخت حقوق کم میشود و مهمترین خصوصیت دسته دوم کارمند نبودن آنهاست! گروه اول نمی توانند مالیات ندهند چون اصولا آنها نیستند که مالیات می دهند بلکه دیگران هستند که مالیت آنها را پیش پیش میگیرند. اما گروه دوم می توانند مالیات بدهند اما چون کسی نیست که از آنها مالیات بگیرد، غالبا این میل شدید در آنها سرکوب شده و به صورت عقده های ۳۰۰۰ میلیاردی بروز می کند!

از نظر خانه:

طی یک دسته بندی کلاسیک آدمها به صاحب خانه و مستاجر تقسیم میشوند اما طی جدیدترین تقسیم بندی که در حال فراگیر شدن است، گونه اول(صاحب خانه) در حال انقراض است. در این شرایط انسانها به دو دسته مستاجر و صاحب وام تقسیم می شوند! گونه اول از انجا که قدمتی به درازای تاریخ دارند بی نیاز از توضیح است اما گونه دوم کسانی هستند که از توهم خانه دار بودن نیز رنج می برند. این دسته از آدمها تمام عمر خود را با این خیال که خانه دار هستند لبخند میزنند اما بعد از فوتشان، این وراث هستند که پی می برند پدرشان چیزی جز چند وام مسکن ۲۵ ساله از خود بجای نگذاشته است!

از نظر مدیریت:

یک دسته از آدمها هستند که از مدیریت زندگی خودشان هم عاجزند؛ البته تقصیر خودشان نیست بلکه تقصیر علم ریاضیات است که هر جوری نگاه میکنی ۶۰۰ هزار تومان از هفتصد- هشتصد هزار تومان کمتر است! واقعا این علمای علم ریاضیات چرا نمی توانند کاری کنند که بشود با حقوق کمتر از مخارج، زندگی را اداره کرد؟! در مقابل این گروه، عده ای از آدمها هم هستند که کلا در مدیریت همه چیز توانا هستند. این دسته اصولا در برابر سوال «مدیریتِ چی؟» لبخند میزنند. این افراد هر چیزی که قابل مدیریت کردن باشد را مدیریت می کنند. یکی از جالب ترین اعضای این گروه می تواند، شیلات، شهرداری، ورزش، نفت و… را مدیریت کند و آب هم از آب تکان نخورد!

 

7. از دریچه دوربین

حضور اردوهای جهادي در استان کردستان



سرمای شدید در شهریورماه در روستای دوتیق از توابع اهر منطقه زلزله زده آذربایجان شرقی

 

ردیابی هواپیماها قبل از اختراع رادار !

 

ازگشت دیپلمات‌های ایرانی از کانادا

 

ايثارگري يك روحاني در جبهه‌ها

 

آتش‌سوزي در يك كارخانه داروسازي

 

رونمایی از پوستر جشنواره فیلم کودک توسط آرمیتا رضایی نژاد و علیرضا احمدی روشن فرزندان شهدای هسته ای

 

حالBBC از مرگ سگ ملكه انگليس بد است

 

مراسم آغاز سال تحصیلی حوزه های علمیه تهران

 

اعدام متجاوز معروف به عقرب سیاه

 

پادشاه بحرین و سگش

 

تصادف خودرو پراید در جاده قزوین به کرج

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : جمعه بازار, گلچین اخبار هفته, داستان, طنز, عکس, ,