مروري بر خاطرات يك مبارز انقلابي
سكوت كرديم و تيرباران شديم!

سميه همت پور
انقلاب اسلامي ايران درسال 1357 حاصل رنج ها، مقاومت ها و شجاعت هاي فراواني است كه بسياري از ابعاد آن تاكنون ناگفته و ناشناخته مانده است. چه بسيار مبارزان گمنامي كه در گوشه و كنار اين كشور پهناور تنها با اتكاء به خدا و اخلاص، گوشه اي از اين رسالت عظيم تاريخي را با تحمل مصائب برعهده گرفتند. آنچه در ادامه مي خوانيد چند خاطره از حاج حسن فيض اله، از مبارزين انقلاب اسلامي در اهواز است.
مبارز 16 ساله
حدود يك هفته از دستگيري من گذشته بود كه حسين علم الهدي را هم به مقر ساواك در اهواز آوردند. دو تن از شكنجه گران ساواك مسئول پي گيري پرونده ما بودند؛ يكي به نام يعقوب آذردشتي بود كه هيكل بزرگي و موهاي قرمزي داشت و حسين را شكنجه مي كرد و ديگري شخصي لاغر و بلند قامت به نام روح اله معبر بود كه كار شكنجه و اعتراف گيري از من را به عهده داشت.
وقتي حسين را وارد اتاق كردند؛ يعقوب آذردشتي با انگشت مرا نشانه كرد و ازاو پرسيد: اين را مي شناسي؟ حسين گفت: نه! بلافاصله يك سيلي محكم به صورت او نواخت و حسين 16 ساله نقش بر زمين شد.
شهيد علم الهدي بزهكاران را نمازخوان كرد
شهيد علم الهدي در دوران بازداشت آن قدر روي زندانيان بند اطفال كار كرده بود كه پس از موعظه هاي او اكثر آن ها نماز جماعت مي خواندند و در جلسات قرآن و نهج البلاغه كه حسين به صورت پنهاني ترتيب مي داد؛ شركت مي كردند.
وقتي گزارش كارهاي او به مسئولين زندان رسيد؛ شبانه او را بيرون بردند و به درخت كنار در وسط حياط بستند. بعد هم چند نفر با شيلنگ او را زده بودند به طوري كه تمام بدنش سياه و كبود شده بود.
سرنوشت يك دلير
بعد از عاشوراي سال 53 دستگيري جوانان فعال مساجد آغاز شد. تعدادي از آن ها را در سلول ما جا دادند؛ سلول كوچك بود و تعداد ما بيش تر از حجم سلول؛ بنابراين موقع خواب همه نمي توانستيم دراز بكشيم. حداقل دو نفرمان بايد پشت در مي ايستاد تا بقيه بخوابند. بعد آن ها مي ايستادند و ما مي خوابيديم. سلول هاي ما مثل بقيه سلول ها در حياط نبود و سقف داشت. يك نگهبان 24 ساعته هم ايستاده بود و نگهباني مي داد. اتفاقا شبي كه پست مامور قلدر و بدزبان زندان بود من پشت در ايستاده بودم. يك مرتبه ضربه محكمي به كمرم وارد شد؛ پاسبان با لگد به در كوبيد و من كه پشت در ايستاده بودم با اين ضربه، روي بچه ها افتادم.
در كه باز شد ديديم يك نفر را در سلول انداختند. سلول تاريك بود و ما نمي توانستيم چهره او را تشخيص دهيم. فقط صداي سكسكه اش مي آمد. از حال و روزش پيدا بود كه خيلي شكنجه شده و زخم هاي زيادي داشت. وقتي با او صحبت كرديم فهميديم كه حسين علم الهدي است. او لب فروبسته و آن قدر شكنجه را تحمل كرده بود كه وقتي رهايش كردند از شدت درد به سكسكه افتاده بود.
وقتي جريان شكنجه ها و بازجويي هاي حسين تمام شد به دليل سن كم دوباره او را به بند اطفال زندان منتقل كردند.
از آن جايي كه پدر شهيد علم الهدي؛ روحاني جليل القدري بود و از جايگاه خاصي در ميان توده مردم برخوردار بود، ملت فهيم اهواز با شنيدن خبر دستگيري حسين و شكنجه او دست به اعتراض زدند و اين حركت باعث شد كه حسين را به دادگاه نكشانند.
روزي كه اعدام شديم!
شرايط بسيار سختي را در زندان پشت سر مي گذاشتيم؛ پس از دو ماه ما را به حياط كوچكي بردند و گفتند دادگاه تان شروع شده است. بعد ما را به دادگاه ارتش بردند جايي كه همه افراد آن درجه نظامي داشتند ولي آن موقع ما درجات را خيلي خوب بلد نبوديم و نمي دانستيم كه كدام يك مسئول بالاتر است.
قبل از اين كه ما را وارد دادگاه كنند با تهديد به ما گفتند اين جا ديگر آخر خط است. هرچه مي دانيد بايد بگوييد؛ يا اعدامتان مي كنند و يا آزاد مي شويد.چند نفر را با هم بردند دادگاه اما آن جا؛ يك نفر يك نفر دادگاهي مي شديم. بالاخره نوبت من رسيد. موقعي كه از من خواستند تا از خود دفاع كنم؛ هيچ چيز نگفتم. آن موقع من خيلي راحت بودم مثلا اين طور نبود كه قلبم تند تند بزند يا ناراحت باشم؛ با توكل به خداوند سكوت كردم و حتي يك كلمه هم بر زبان نياوردم.پس از اين كه ما را از دادگاه بيرون آوردند شخصي به نام زند وكيلي كه رئيس ساواك بود به من گفت: مگر توي كله ات پهن است كه اين طور ايستادگي مي كني؟
من سرم را پايين انداخته بودم و هيچ نمي گفتم؛ دو نفر ديگر نيز به دليل همين مقاومت و سكوت مورد توهين رئيس ساواك قرار گرفتند.
بعد از چند دقيقه به ما گفتند كه حكم شما اعدام است و بايد تيرباران شويد؛ ما همان طور منتظر ايستاده بوديم و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داديم. وقتي ما را بردند كنار ديوار، ديديم انگار واقعاً مي خواهند تيرباران مان كنند و شروع به گفتن شهادتين كرديم. هنگامي كه مأمورين صداي ما را شنيدند؛ پرسيدند آيا پشيمان شده ايد؟ و وقتي به آن ها گفتيم كه در حال گفتن شهادتين هستيم شروع به شليك كردند.
سه نفرمان را به ديوار بسته بودند و رگبار شروع شد اما تيرها به اطراف ما اصابت مي كرد!
آن ها قصد داشتند كه با اين كار ما را بترسانند؛ چون به چشم بچه به ما نگاه مي كردند و مي گفتند اين ها هنوز خام اند. بعد مي نشستند و با وعده هاي دنيايي؛ از آينده براي ما مي گفتند و اين كه اگر با ما همكاري كنيد چه ثمراتي دارد.
آزادي از زندان و آغاز شكنجه هاي روحي
خلاصه دوباره ما را به زندان برگردانند. پدرم آمد با من صحبت كرد و گفت لااقل اين را امضا كن كه مخالف راي دادگاه هستي. بعد از امضاي مخالفت با رأي صادرشده؛ دادگاه تجديد نظر تشكيل شد. آن موقع ما يك فاميلي داشتيم كه با همه ارتباط داشت. پدرم با اين آقا تماس گرفت و جريان را براي او گفت. اين ها را بعد از اين كه آزاد شدم از پدر و ديگران شنيدم كه براي آزادشدن من چه كارهايي انجام داده است. بالاخره دادگاه دوم هم تشكيل شد و پس از مدت كوتاهي گفتند كه حكم آزادي برايت صادر شده و مي تواني به منزل بازگردي.ابتدا فكر مي كردم اين هم يك آزمايش و يا شوخي ديگري است اما وقتي از زندان كارون بيرون آمدم ديدم پدرم، مادرم و... منتظرم هستند و باورم شد كه بالاخره از زندان رژيم ستم شاهي آزاد شد ه ام.
چند شب بعد مأمورين به منزل ما هجوم آورده و بي دليل مرا به ساواك بردند؛ بعد از يكي دو ساعت هم آزادم كردند. دو روز بعد خواهرم را نيز در مدرسه گرفتند؛ بردند ساواك و بعد آزاد كردند. ساواك مي خواست با اين كار به من شكنجه روحي بدهد و مانع ادامه فعاليت هايم شود.
آن ها گفتند اگر مي خواهي درس بخواني بايد تعهد همكاري بدهي اگر مي خواهي جايي كار كني بايد تعهد بدهي؛ خلاصه براي همه چيز شرط و شروط گذاشتند تا بترسم و از آنها تبعيت كنم.
تنها جايي كه مي توانستم بروم خانه و مغازه پدرم بود. ساواك گفته بود كه اگر به جز اين دو محل در مكان ديگري رويت شوي دستگيرت مي كنيم.
هر روز بايد امضا مي داديم
چند روزي در مغازه پدرم كار كردم تا اين كه يك روز صبح كه بازار خيلي شلوغ بود ساواكي ها ريختند در مغازه و مرا گرفتند. آن موقع زندان خيلي بد بود و مردم نمي دانستند زندان سياسي يعني چه؛ براي همين وقتي اين اتفاق افتاد مردم و كسبه خيلي تعجب كردند و مي پرسيدند كه چرا پسر حاجي به زندان افتاده؟
دوباره مرا زنداني كردند و سؤالات زيادي از من پرسيدند. گفتند: درخواست گذرنامه دادي؟ گفتم: بله. گفتند: براي كجا؟ گفتم آشنا داريم در آمريكا، كاليفرنيا و تگزاس. درخواست دادم كه درس بخوانم شما كه نمي گذاريد اين جا درس بخوانم. مأموري كه آن جا بود از شنيدن اين خبر خوشحال شد و مرا به ادامه اين كار تشويق كرد. آدرسي هم به من داد و گفت كه براي پي گيري كارهايت به آن جا مراجعه كن.
از ساواك بيرون آمده و با يكي از آشنايان تماس گرفتم و آدرس را به او دادم. او به من گفت كه آدرس مورد نظر يكي از مراكز ساواك است. من هم با اطلاع از اين مسئله از رفتن به خارج صرف نظر كردم و همين باعث شد كه حساسيت ساواك دوچندان شود.ساواكي ها مدام به مغازه پدرم مي آمدند و باعث آزار ايشان مي شدند. تصميم گرفتم براي آرامش بيش تر او در مغازه دايي ام مرحوم حاج مهدي بزازباشي در خيابان نادري مشغول به كار شوم.برحسب اتفاق روز سوم كارم؛ روح اله معبر شكنجه گر ساواك با يك دختر 20 ساله بزك كرده وارد فروشگاه شد. همين كه مرا كه ديد گفت: تو اين جا چه كار مي كني؟ مگر قرار نبود فقط در مغازه پدرت بماني؟ دوباره مرا بازخواست كردند.
اين جريانات كه پيش آمد گفتند بايد هر روز به كلانتري بيايي و امضا بدهي. يك كلانتري در لشكرآباد كه ما مطمئن باشيم پيش پدرت هستي و جاي ديگري نمي روي.
معجزه اي كه ارمغان مأموريت شد
مبارزات انقلابي مسجد جزايري از سوي آيت الله جزايري رهبري و توسط مرحوم كاشاني سازماندهي مي شد. اگر بخواهيم يك نفر را به عنوان سرشناس ترين مبارز انقلاب در اهواز و مرتبط با مسجد جزايري معرفي كنيم؛ بدون شك آن شخص حميد كاشاني است.زماني كه امام خميني(ره) فرمان فرار از پادگان ها را صادر كرد؛ بسياري از افسران و درجه داران آن جا فرار كردند.
در بين بچه هايي كه با حميد كاشاني در ارتباط بودند؛ فقط من داراي گواهي نامه رانندگي بودم به همين خاطر آيت الله جزايري از من خواست كه اين افسران را به اصفهان منتقل كنم. اتفاقا در همان ايام منتظر تولد اولين فرزندم بودم و همسرم در شرايط خوبي قرار نداشت ولي بالاخره غسل شهادت كردم و عازم سفر شدم. به دليل حساسيت بالايي كه در آن برهه زماني وجود داشت؛ سعي كردم با استفاده از يك تيپ خاص؛ به گونه اي رفتار كنم كه توجه مأمورين به من جلب نشود. يك پاكت سيگار جنس اعلاء هم در جيب پيراهنم قرار دادم و بلافاصله كه مأمور ايست بازرسي مي داد؛ يك سيگار به او مي دادم و آن ها هم ديگر كاري به كارم نداشتند تا اين كه با عنايت خداوند متعال بالاخره به مقصد رسيدم.معجزه اي كه در وراي اجراي اين مأموريت به وقوع پيوست تولد فرزندم روح الله بود. همان طور كه گفتم زماني كه من همسرم را به قصد سفر ترك كردم در شرايط خوبي قرار نداشت و دكتر گفته بود كه هر چه سريع تر بايد بستري شود. آن موقع هم مثل الآن نبود كه بشود به راحتي از تلفن استفاده كرد و جوياي حال ديگران شد؛ لذا من در تمام طول سفر از اوضاع زندگي ام بي اطلاع بودم تا اين كه وقتي رسيدم اهواز؛ ديدم پسرم در آغوش مادرش خوابيده! باور نكردني بود؛ همسرم مي گفت يك روز پس از اعزام تو؛ درد شديدي به من دست داد و همين كه خواستم كسي را صدا بزنم كه به ياري ام بيايد؛ ديدم بچه به دنيا آمده و من اصلا نفهميدم چه طور اين اتفاق افتاد... اين ماجرا به من ثابت كرد كه خداوند در آن شرايط بغرنج حتي يك لحظه هم ما را به حال خود وانداشته است.
سوغات فراموش نشدني امام
يكي ديگر از خاطرات شيريني كه در اوج شكل گيري انقلاب اسلامي تحمل عذاب آورترين برخورد ساواك را بر من آسان مي ساخت؛ سوغاتي بود كه پدرم از نجف برايم آورد.اگر اشتباه نكنم يك سال پيش از وقوع انقلاب اسلامي پدر و مادرم براي زيارت عتبات عاليات به عراق سفر كردند. آن زمان امام خميني(ره) هنوز در نجف بود. پيش از سفر هر كدام از بچه ها سوغاتي خود را از پدرم مطالبه مي كردند تا اين كه نوبت من رسيد و از او خواستم كه به عنوان سوغاتي كلامي از مسيحاي زمان برايم بياورد. ابتدا پدر مخالفت كرد و گفت در چنين برهه حساسي ملاقات با امام كار بسيار خطرناكي است اما بالاخره راضي شد و در نجف اشرف به ديدار ايشان نائل شد. پدرم شرح حال من را به طور كامل براي امام توضيح داده بود و در آخر از او خواسته بود كه راه چاره اي براي ادامه حيات مبارزات من در اختيار او قرار دهد. امام به پدرم دو توصيه فرمود: نخست اين كه به دليل مسائل امنيتي و احتمال لو رفتن نيروهاي مبارز؛ در جلسات سري شركت نكند و دوم اين كه در راهپيمايي ها حضور مداوم داشته باشد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : مروري بر خاطرات يك مبارز انقلابي, سكوت كرديم و تيرباران شديم!, انقلاب اسلامي ايران درسال 1357 حاصل رنج ها, مقاومت ها و شجاعت هاي فراواني است كه بسياري از ابعاد آن تاكنون ناگفته و ناشناخته مانده است, ,